#آن_ها_در_تاریکی_حضور_دارند_پارت_73
خوابالود خندید و دوباره سرش را روی بالشت گذاشت ، مهران با حرص لگد آرامی به بالشت اش زد و به طرف آشپزخانه راه افتاد.
_شرمنده که ناامیدت کردم.
با لبخند محوی روی مبل تک نفره ی کنارم نشستم ، به تلویزیون خاموشی که رو به روی پنجره قراره گرفته بود نگاه کردم.
_فداسرت تو آینده جبران کن.
از سر جایش بلند شد و به مبل کنارش تکیه داد.
کمی رنگ اش پریده بود و زیر چشم هایش گود افتاده بود و لب های کوچکش زخم شده بود.
_چت شده...انگار داغونی؟
چشم هایش را بست و در حالی که خمیازه میکشید سرش را به معنی هیچی تکان داد.
_سه روزه بالا سرت نشسته بدون اینکه بخوابه لباشم از استرس مثه دخترا جویده.
به مهران نگاه کردم که با اخم های تو هم ، سینی به دست از آشپزخانه خارج شد.
دوباره به نیما نگاه کردم ، عصبی به مهران خیره شده بود دوست نداشت این ساعات اولیه مرخص شدنم حالم گرفته شود.
واقعا بهترین رفیق دنیا بود.
_چرت نگو مهران من که همش خواب بودم...دخترم خودتی.
جرعه ای از قهوه اش نوشید و در حالی که تلویزیون را روشن میکرد از گوشه ی چشم به نیما نگاهی انداخت و پوزخندی زد.
_معلومه از اون خمیازه کشیدنت.
با چهره ی دلخوری به نیم رخ بی تفاوت اش خیره شدم ، آنقدر تلخ شده بود که با یک تن عسل هم نمیشد قورت اش داد.
همیشه از مواقعی که عصبانی است متنفرم چون چشم اش را روی همه چیز میبندد و اگر اعتراض میکردی کار به اوضاع بدتری می رسید.
با صدای زنگ موبایلم دستی به شلوارم کشیدم اما چیزی در جیب ام نبود .
_بیا گوشیت خودش رو کشت...یارو ولکن هم نیست همش زنگ میزنه.
ابرویی از تعجب بالا انداختم ، یعنی کی بود؟
romangram.com | @romangram_com