#آن_ها_در_تاریکی_حضور_دارند_پارت_60


از فکرم خنده ام گرفت ، خستگی به اعصابم فشار آورده و افسار اعصابم را در دست نداشتم.

_دیوونه شدی؟ چرا میخندی؟.

ساعدم را روی چشمانم گذاشتم .

_خب نمیدونم ، باور کن هرچندبار که بپرسی بارم میگم نمیدونم...میشه بیخیال بشی؟

_باشه بابا ، چرا عصبی میشی؟.

جوابش را ندادم و مشغول فکر به دو روز پیش شدم.

صدای فریادی که در خانه پیچید ، خیلی عجیب بود.

ترسناک و دلهره آور اما به آن هیبت چنین صدایی نمیامد .

با ضربه به دستم خورد از فکر بیرون آمدم ، دستم را برداشتم و به مهران خیره شدم.

_سلام کی اومدی؟

کت و کیفش را روی مبل تک نفره انداخت و خودش هم روی مبل کناری اش نشست.

خستگی از سرورویش میبارید.

_سلام ، تازه اومدم.

نیما با سینی فلزی که در دست داشت از آشپزخانه بیرون آمد و روی فرش کوچکی که زیرمان بود نشست ، بخاطر اسباب کشی تمام فرش ها را جمع کرده بودیم.

_کی بریم خونه ای که پیدا کردی ببینیم.

نیما لیوان چایی اش را از داخل سینی برداشت و.در حالی که محتویاتش را در نعلبکی میریخت به مهران چشم دوخت.

_هروقت که خودتون بگین ، کلیدش را از صاحبخونه گرفتم.

ابرویی بالا انداخت و با تعجب همراه کمی تمسخر به نیما گفت:

_هنوز پول نداده بهت کلید دادن؟


romangram.com | @romangram_com