#آن_ها_در_تاریکی_حضور_دارند_پارت_61

بدون توجه به لحن مهران جرعه ای نوشید .

_صاحبخونه اش آشناست.

_آها.

بی توجه به بحثشان دوباره به مشکل خانواده ی حمیدی فکر کردم ، باید با ارسلان میرفتم تا اگر اوضاع به جاهای باریک کشیده میشد لااقل تنها نمانم.

**

با باز شدن در خانه ، جلوتر از بقیه وارد شدم.

به راهروی باریک رو به رویم که کمی کثیف بود خیره شدم.

در حالی که تار عنکبوتی را از روی دیوار برمیداشتم به طرف نیما که تازه در را بسته بود ، برگشتم.

_چندوقته کسی اینجا زندگی نمیکنه؟ خیلی کثیفه.

راهرو را طی کردیم و به پذیرایی بزرگ و دلبازی رسیدیم .

پنجره ی بزرگی در سمت راست خانه بود که نور خانه را در روز تأمین میکرد.

به طرف دو دری که رو به رویمان بود راه افتادم.

اولی اتاق خواب بود ، وارد شدم و نگاهم را در اتاق چرخاندم.

پنجره ای که در اتاق بود ، حیاط پشتی خانه را به نمایش میگذاشت و سمت دیگر اتاق را کمد دیواری تشکیل می داد.

از اتاق بیرون آمدم و در دیگر را باز کردم با دیدن دستشویی سرم را تکان دادم و در را بستم.

ته پذیرایی راهروی دیگری بود که انتهایش آشپزخانه بود.

_نیما حموم کجاست؟

خنده ای کرد و به طرف آشپزخانه راه افتاد.

_دوتا در داخل آشپزخونس که یکیش حمومه اون یکی هم میره به حیاط پشتی که میتونی تو باغچه هاش گل و گیاه بکاری.

ابرویی بالا انداختم و به سمت مهران چرخیدم.

romangram.com | @romangram_com