#آن_ها_در_تاریکی_حضور_دارند_پارت_59

حال و روز من هم از آن ها بهتر نبود ، با حس نزدیک تر شدن موجود ، هواسم را جمع کردم و توجه ام را کامل بهش دوختم.

بطری را میان انگشت هایم فشردم و منتظر ماندم.

این تنها فکر یا حتی شانسم برای فرار از این جهنم بود.

با برداشتن گام دیگرش ، با سرعت در بطری را برداشتم و تمام محتویاتش را روی بدنش ریختم.

بعد از چندثانیه ، صدای فریاد ترسناک و گوش خراشی بلند شد.

با صدای شکستن شیشه به طرف پنجره برگشتم و به خورده شیشه های روی زمین خیره شدم.

پرده ها با شدت تکان میخوردند و صدای افتادن وسایل های خانه بر روی زمین ، محیط را پر از استرس میکرد.

_همه سریع از خونه برین بیرون.

با تموم شدن حرفم ، همگی با سرعت به طرف در خروجی حرکت کردند .

****

_نمیدونم نیما...به کمکم احتیاج داشتن وگرنه نمیرفتم.

ابتدای فرش را جمع کرد ، به تقلید از او همان کار را تکرار کردم.

_به نظرم نباید میرفتی ، یعنی فقط تو نیستی که...صدنفر دیگه ام تو این شهر هستن.

شروع به لوله کردن فرش کردیم.

اسباب کشی از یک طرف و مشکل خودم از یک طرف دیگر ، حسابی انرژی ام را میگرفت و حالا هم این مشکل جدید!

نمیدانم چرا همیشه زندگیم سر تا سر مشکل به وجود می آید.

نیما مشغول چسب زدن برروی فرش شد ، با خستگی خودم را روی مبل انداختم و دراز کشیدم .

با بستن چشم هایم حس خوبی در سرم پیچید.

_حالا میخوای چیکار کنی آیدن؟

حالا میخواستم چه کار کنم؟ خنده دار است که حتی خودم هم نمیدانم ، واقعا بعضی اوقات فکر مرگ حس شیرینی دارد اما از جهنم هم میترسیدم ، مطمعنم من را در بهشت راه نمیدهند!

romangram.com | @romangram_com