#آن_ها_در_تاریکی_حضور_دارند_پارت_58
به آقای حمیدی که ازم درخواست نشان دادن واکنشی کرده بود خیره شدم.
_لطفا همه سر جاهاشون بمونن و کسی حرف نزنه.
لامپ ها به یکباره خاموش شدند و سالن در تاریکی فرو رفت و تنها منبع نور موجود ، نور خورشیدی بود که با لجاجت سعی میکرد از پرده عبور کند اما موفق نمیشد .
همان نور کم باعث میشد تا حدی اطرافم را ببینم.
صدای کشیده شدن جا شعمی روی شیشه ی میز باعث شد که دوباره تمامی نگاه ها معطوف میز شود.
یکی از دو شمع ، خود به خود آتش گرفت و چند ثانیه بعد دومی هم روشن شد.
آب دهانم را قورت دادم و سعی کردم حالت جدی چهره ام را حفظ کنم اما خودم هم میدانستم اگر همینطور پیش رود ، مبلی که رویش نشستم خیس میشد.
_ازت میخوام تمومش کنی ، این خانواده تورو احظار نکردن...از اینجا دور شو.
خانم حمیدی ناگهان به تته پته افتاد ، به چهره اش نگاه کردم.
چشمان گشاد شده اش به آن طرف سالن دوخته شده بود ، مسیر نگاهش را دنبال کردم و به سمت تاریکی خیره شدم.
در دل تاریکی هیبت بزرگی خود نمایی میکرد.
از روی صندلی بلند شدم و بسم الله ای گفتم.
اما موجود از سر جایش هم تکان نخورد.
حس ترسناکی بهم میگفت که نگاهش را به من دوخته و همین کافی بود تا توی دلم خالی شود.
همانطور بهش خیره شدم ، راستش جرعت تکان خوردن نداشتم.
با برداشتن گام اولش به سمت ما ، ناخودآگاه گامی به عقب برداشتم.
صدای جیغ دخترها بلند شد و سرعت آن موجود بیشتر!
_لطفا یکاری بکنید آقای امیری.
از گوشه ی چشم به چهره ی ترسیده تک تکشان خیره شدم.
romangram.com | @romangram_com