#آن_ها_در_تاریکی_حضور_دارند_پارت_57

با اخم بهش خیره شدم تا دیگر با آن لحن حق به جانبش صحبت نکند.

یکی نیست بگوید مرد حسابی تو گند زدی حالا من تمیزش کنم؟

اصلا نباید می آمدم تا حساب کار دستشان می آمد.

جا شعمی طلایی رنگی که روی میز بود تکان آهسته ای خورد.

با نگاه دو به شکی به چهره ی افراد در سالن خیره شدم ، گویا آن ها هم متوجه ی تکان خوردن جاشعمی شده بودند.

_شماهم دیدین آقای امیری؟

به دختر دیگری که صدایم زده نگاه کردم و سرم را تکان دادم.

همه ترسیده بودند ، حتی خود من هم دست کمی از بقیه نداشتم ، بدترین مشکل ماجرا اینجا بود که تمام امید ها به من بود!

عرق سرد کف دست هایم را با شلوارم پاک کردم .

_آیا کسی به غیر از ما اینجاست؟

صدای نفس های کشداری که در سالن پخش شده بود حسابی عصبی ترم میکرد.

_اگه اینجا هستی من رو متوجه خودت کن.

و باز هم هیچ صدایی جز نفس نفس زدن های جمعیت حاضر در سالن به گوش نرسید.

دستم را داخل جیبم بردم ، شیشه ی کوچکی که داخلش آب مقدس بود را بیرون کشیدم و در مشتم نگه داشتم.

لعنتی ! تپش های دیوانه وار قلبم حسابی مضطربم کرده بود ، آخر یکی نبود بگوید توی خر این وسط چه کاره ای؟

سایه ای ، آرام سالن را فرا گرفت.

تمامی نگاه ها به سمت پنجره دوخته شد که پرده آرام آرام در حال باز شدن بود و به دلیل زخیم بودنش اجازه ی عبور نور را نمیداد.

چند لامپ کوچکی که روشن مانده بود همزمان اتصالی کردند و با هربار روشن ، خاموش شدنشان میزان استرسم را صدبرابر میکرد!

_آقای امیری لطفا یه کاری کنید.

صدای گریه ی آرام یکی از دوست های بهار بلند شد.

romangram.com | @romangram_com