#آن_ها_در_تاریکی_حضور_دارند_پارت_55
یکی از ابروهایم را بالا بردم و با تمسخر بهش خیره شدم.
_هیجان؟...این اصلا کار درستی نبوده که شما انجام دادین ، منظورم همتونه.
لیوان آب پرتغالی که روی میز بود را گرفتم.
اعصابم را خورد کردند ، آخر کدام آدم عاقلی همچین کاری می کرد؟
کمی از نوشیدنی خوردم تا گلویم تر شود .
_چندتا از شدیدترین اتفاقاتی که براتون پیش اومده رو میخوام بشنوم.
اینبار برادر بهار پیش قدم شد.
_دو یا سه روز پیش ، ساعت یک شب بود...از خواب بیدار شدم تا برم آب بخورم ، از پله ها که پایین میومدم دیدم صدای خنده میاد... .
دست هایش را مشت کرد و بعد از کشیدن نفس عمیقی ادامه داد:
_کنجکاو شدم و صدا رو دنبال کردم تا به پذیرایی یعنی همینجا رسیدم ، یه نفر که انگار چادر سیاهی رو سرش انداخته بود روی زمین نشسته بود و میخندید...وقتی متوجه من شد از روی زمین بلند شد ، من تا قد و هیکلش رو دیدم سریع به طرف اتاقم دویدم.
لیوان در دستم را روی میز گذاشتم و دقیق تر بهش خیره شدم.
_مگه قد و هیکلش چجوری بود؟
ترس را از چشمانش میتوانستم بخوانم ، بدون شک با موجود ترسناکی سروکار داشتم.
_خیلی قد بلند و خیلی هیکلی.
سرم را به علامت فهمیدن تکان دادم.
اینبار یکی از دوست های بهار شروع به صحبت کرد.
_برای منم چندتا اتفاق افتاده ، من دیروز تو باغ همراه بهار مشغول قدم زدن بودیم ، بهار رفت داخل تا تلفنش رو بیاره...من زیر یه درخت نشسته بودم که یکدفعه یکی از بالای سرم موهام رو کشید و من رو از زمین بلند کرد... .
ساکت شد و با دستمال کاغذی چندقطره اشکی که روی صورتش جاری بود را پاک کرد.
با این تعریف هایی که میکردند خودم هم ترسیدم چه برسد به آن ها!
از فکرم خنده ام گرفت اما با سرفه ای کنترلش کردم .
romangram.com | @romangram_com