#آن_ها_در_تاریکی_حضور_دارند_پارت_54
جلوتر از من به سمت پذیرایی راه افتاد.
استرس تمام جانم را گرفته بود و باعث شده بود نتوانم درست نفس بکشم.
فضای خانه به شدت سنگین بود.
وارد پذیرایی شدم و به جمعی که روی مبل های سلطنتی سفید رنگی نشسته بودند ، نگاه گذرایی انداختم.
زوج پیری در کنار پسر بیست ساله ای یک طرف و دو دختر هم سن و سال بهار سمت دیگر نشسته بودند.
سلام کردم و روی مبل تک نفره ای نشستم و دسته ی طلایی رنگش را میان انگشت هایم محکم قفل کردم.
تمام حاضرین با صدای آهسته ای جوابم را دادند.
نگاهم را در سالن چرخاندم ، پنجره ی بزرگی در سمت چپ قرار داشت که پرده ی حریر سفید رنگ زیبایی آن را تزئین کرده بود.
_بابا...آقای امیری در رابطه با مشکلمون لطف کردن و تشریف آوردن.
پدرش با قدردانی بهم خیره شد و سرش را تکان داد.
در جوابش لبخند محوی زدم و چیزی نگفتم.
نفس عمیقی کشیدم ، نمیدانم از کجا باید شروع کنم خیلی وقت بود که از این کارها نمیکردم.
_خب میخوام از اول همه چیز رو بدونم...از جلسه احظار شروع کنید.
آقای حمیدی تکانی به خودش داد و کمی صاف تر نشست.
_من چندوقت پیش خواب برادر مرحومم رو دیدم و بعد از چندوقت که از اون خواب گذشت همیشه یادش توی ذهنم پررنگ بود ، تا اینکه فهمیدم بهار و دوستاش میخوان روح احظار کنن و بقیشم فکر کنم خودتون بدونید.
کمی به جلو خم شدم و جدی در چشمان بهار خیره شدم.
_دلیل شما برای احظار روح چی بوده؟
آب دهانش را قورت داد و با استرس واضحی دست هایش را بهم مالید.
_خب ما...یعنی من و فرشته و سیما...برای هیجانش اینکار رو کردیم.
romangram.com | @romangram_com