#آن_ها_در_تاریکی_حضور_دارند_پارت_49
دوباره دستم را روی صورتم گذاشتم و برای تأیید حرفش گفتم :
_راست میگه نیما اگه من بمیرم این جنه میاد بالاسرت.
_پس بگیر بکپ تا به کشتن ندادی مارو.
خنده ی دیگری کردیم و سکوت بر محیط حاکم شد.
خسته تر از آنی بودم که طبق روال هرشب به مشکلاتم فکر کنم و ترجیح دادم با بستن چشم هایم در آغوش شیرین خواب فرو بروم.
***
خمیازه ی طولانی ای کشیدم و دستانم را به اطراف باز کردم.
_اه...لااقل جلوی دهنت رو بگیر چندبار بهت بگم؟.
با اعصاب خوردی دستی به پلک هایم کشیدم ، نمیدانم چرا بعد از ده ساعت خواب هنوز هم خسته بودم.
نگاهم را در محیط چرخاندم ، همیشه شلوغی بیش از حد حیاط دانشگاه روی اعصابم بود. چشمانم بین افراد در گردش بود که ناخواسته روی بوفه ی دانشگاه ثابت ماند.
لبخندی زدم و به سمت نیما چرخیدم.
_داداش بی زحمت میری یه نوشیدنی بگیری؟
کلافه سرش را از داخل کتاب بیرون کشید و سیاهی خمشگین نگاهش را در نگاهم قفل کرد.
_اگه بعدش بزاری این لامصب رو بخونم میگیرم.
لبخند دندان نمایی زدم و به پشتی آهنی نیمکت تکیه دادم.
_آره چرا که نه.
خمیازه دیگری ، اجازه ی صحبت بیشتر را بهم نداد . چشمانم را با خستگی روی هم گذاشتم ، این چرت زدن های کوتاه و گرمی بیش از حد پلک هایم آرامش شیرینی را بهم می داد.
_آقای امیری.
آهسته لای پلک هایم را باز کردم و با دیدن دوباره ی خانم حمیدی اخم هایم را درهم فرو بردم.
بعد از کمی دقت به سر تا پایش اخم هایم کم کم باز شد و نگاهم رنگ تعجب به خود گرفت.
romangram.com | @romangram_com