#آن_ها_در_تاریکی_حضور_دارند_پارت_50
چند بریدگی در پیشانی اش همراه با جای کبودی زیر چشم راستش حسابی در ذوق میزد و معلوم بود با عجله لباس هایش را به تن کرده بود زیرا آشفتگی از سر و رویش می بارید .
_مشکلی پیش اومده خانم حمیدی؟
لب هایش لرزید اما با حبس کردن نفسش ، سعی کرد خودش را عادی نشان دهد.
از حرکاتش میتوانستم بفهمم که اتفاق بدی برایش افتاده بود.
_میتونم باهاتون صحبت کنم؟
نگاهم را از روی کبودی های مچ دستش گرفتم و خودم را کمی کنار کشیدم تا روی نیمکت بنشیند.
آهسته کنارم نشست و با کمی ترس به نقطه ی نامعلومی خیره شد.
سرم را به طرف بوفه چرخاندم ، نیما کنار دختری ایستاده بود و مشغول حرف زدن با یکدیگر بودند.
کمی دقت کردم که متوجه شدم این همان دختری است که نیما بهش شماره تلفن داده بود.
_من اومدم تا ازتون کمک بخوام.
توجهم دوباره به خانم حمیدی جلب شد.
_ببینید خانم حمیدی... .
میان حرفم پرید.
_لطفا بهار صدا کنید.
با بی خیالی نگاهم را ازش گرفتم و به کتاب بینمان خیره شدم.
_بهار خانوم من نمیتونم کمکی در اون زمینه به شما بکنم.
عنوان کتاب را خواندم <سرنوشت یک مرد>.
لبخند نصفه نیمه ای زدم ، از کی تا حالا نیما کتاب میخواند؟ آن هم رمان!
با صدای پوزخند زدنش نگاهم را به نیم رخش دوختم.
romangram.com | @romangram_com