#آن_ها_در_تاریکی_حضور_دارند_پارت_48


_سلام نیما هستم و شما؟

_سلام ، ارسلانم خوشوقتم.

بی توجه به گپ زدن های بچه ها دوباره به پیراهن افتاده روی زمین چشم دوختم.

این بازی تا کجا پیش خواهد رفت؟

***

سفره را جمع کرد و کنار مبل گذاشت.

_مهران ، جان من ببر بزار تو آشپزخونه.

اخم وحشتناکی روی پیشانی اش نقش بست و لب هایش را به نشانه ی حرص محکم روی یکدیگر فشرد.

_جا مهمون و صاحبخونه عوض شده .

بی توجه به کنایه اش ، روی مبل دراز کشیدم و به نیما که با ارسلان صحبت می کرد خیره شدم.

چشمانم حسابی گرم شده بود ، امروز هم مثل چندروز گذشته روز خسته کننده ای بود.

با برخورد جسم نرمی به صورتم ، چشمانم را تا آخرین حد ممکن باز کردم.

نیما خنده ی بلندی سر داد و بالشت را از روی زمین برداشت.

_حواست کجاست؟...فردا باید بریم دانشگاه .

خمیازه ای کشیدم و دستم را روی صورتم گذاشتم.

_باش.

دستم را بلند کرد و با حالت بامزه ای به چشمانم خیره شد.

ارسلان خنده ی آرامی کرد .

_بزار بخوابه زنده لازمش داریم.


romangram.com | @romangram_com