#آن_ها_در_تاریکی_حضور_دارند_پارت_47

به طرف در نگاهی انداختم و کلافه خودم را روی مبل پرت کردم.

چیزی برای گفتن نداشتم ، مگر حرف دیگری مانده بود؟

پاکت سیگارم را از جیبم بیرون کشیدم و با برداشتن نخی از داخل پاکت ، آن را روی میز انداختم تا اگر ارسلان خواست بتواند بردارد.

کام عمیقی گرفتم و بازدمش را همانطور که سرم پایین بود ، بیرون فرستادم.

_یه سوال بپرسم؟

چشمانم را با خستگی بستم و خمیازه ی طولانی کشیدم.

_شما دوتا بپرس.

_این عادیه؟

متوجه منظورش نشدم ، سرم را بالا گرفتم و چشمانم را با کمی تاخیر باز کردم.

کمی جلوتر از در اتاق ، یکی از پبراهن های سیاه رنگم در هوا شناور مانده بود.

سریع تکیه ام را به پشت دادم و آب دهنم را قورت دادم.

ترسیده بودم اما سعی در حفظ ظاهر کردم.

_نه.

با بلند شدن صدای قفل در ، پیراهن روی زمین افتاد.

_سلام کسی خونست؟

با وارد شدن نیما به داخل خانه ، نفسی از روی آسودگی بیرون فرستادم و با لبخندی به چهره ی منتظرش چشم دوختم.

_سلام خوش اومدی ، بیا با یکی آشنات کنم.

ابرویش را به علامت تعجب بالا انداخت و با حرکت دادن چانه اش به سمت ما حرکت کرد.

_خونت شده میدون جنگ ، همه جا کارتون ریخته.

روی مبل کنار ارسلان نشست.

romangram.com | @romangram_com