#آن_ها_در_تاریکی_حضور_دارند_پارت_46
پشت پنجره ایستادم و به تاب خیره شدم.
جرعه ای از آب نوشیدم ، خنکای آب سوزش گلویم را تسکین داد.
با دیدن رد سیاه روی تاب ، لب هایم را به یکدیگر فشردم.
اینطور که ارسلان میگفت مطمئنا اوضاع آنطور که میخواستم پیش نمیرفت.
لیوان را لبه ی پنجره گذاشتم و به طرف مبل حرکت کردم.
نشستم و انگشت هایم را درهم گره زدم.
_الان چه فکری به نظرت میرسه؟
دستی به موهای پرپشتش کشید و با چهره ی شرمنده ای بهم خیره شد.
_فعلا نمیدونیم اوضاع از چه قراره... .
نگاه منتظرم را به چشمانش دوختم تا ادامه دهد.
_خب؟.
_و گذاشتن یه دعای محافظ برای خونت و خودتم بهش نیاز داری.
نفسم را بیرون فرستادم و پوزخند تلخی زدم.
_هی... تو خودت جن گیری میتونی از خودت دفاع کنی ، کافیه نقطه ی ضعفش رو بفهمیم.
دستی به صورتم کشیدم و بلند شدم.
_بس کن ارسلان...تا کی باید اینجوری ادامه بدم؟ تا وقتی بکشتم؟
چشمانش را بست و بدون هیچ حرفی مشغول فکر کردن شد.
_فعلا نمیدونم چی بگم آیدن.
حسابی حالم گرفته شد ، لعنت به این شانس!
romangram.com | @romangram_com