#آن_ها_در_تاریکی_حضور_دارند_پارت_44
به کنارم نگاهی انداختم و با ندیدن ارسلان ، سرجایم ایستادم و به عقب چرخیدم.
ایستاده بود و به گل های خشکیده نگاه میکرد ، از نگرانی چهره اش اعصابم بهم ریخت ، یعنی چی احساس کرده بود که اینگونه ترس را از چشمانش میتوانست خواند؟
کنارش ایستادم و به گل های خشکیده ی جلوی پایمان خیره شدم ، چیز عجیبی حس نمیکردم شاید فکرش جای دیگر بود .
با دست تکانش دادم ، یکه ای خورد و شوک زده به سمتم چرخید ، از واکنشش متعجب زده گامی به عقب برداشتم.
_چیشده ؟...چرا اینجوری شدی؟
لب های خشکش را با زبان تر کرد و نگاهش را به زمین دوخت.
_بریم , بهت میگم.
کمی خیره نگاهش کردم و بی هیچ حرفی به طرف داخل راه افتادیم.
داخل اسانسور مدام پایش را با استرس تکان می داد.
با باز شدن درب اسانسور به طرف واحدم حرکت کردیم.
کلید را از جیبم بیرون کشیدم و در را باز کردم.
_شرمنده درگیر اسباب کشیم یکم شلوغه خونه.
سرش را تکان داد و پشت سرم وارد خانه شد.
_نه مشکلی نیست...به شلوغی عادت دارم.
از بین کارتون های چیده شده روی زمین عبور کردیم و روی مبل نشستیم.
نگاه خیره اش را روی پرده ها دوخت.
_میخوای ببندمش اگه نور اذیتت میکنه؟
بدون آنکه نگاهش را بگیرد جواب داد:
_آیدن...من یه نفر رو پشت پنجره دیدم وقتی پایین بودیم اما فکر نمیکردم خونه تو باشه.
romangram.com | @romangram_com