#آن_ها_در_تاریکی_حضور_دارند_پارت_43
با دست به گردنش اشاره کردم.
_همون صلیبه؟
لبخندی معناداری زد و به سمتم حرکت کرد.
_پس هنوز یچیزایی از من یادت مونده.
خنده ای کردم و در ورودی خانه اش را باز کردم ، بیرون رفتیم و ارسلان در را محکم بست.
_صلیب خوشگلی ام هست انصافا ، سیاه رنگ قشنگیه .
_اره یادگار پدرمه.
به چهره اش که لحظه ای آشفته شد نگاه کردم ، ارسلان پدرش را در کودکی طی یک تصادف از دست داده بود.
بند کفش اش را بست و روی پاهایش ایستاد.
_خب بریم که تا به خونت یه نگاهی بندازیم.
سرم را تکان دادم و پشت سرش از پله های رو به رویم پایین رفتم.
لبخند محوی زدم و از پشت به موهای بلندش خیره شدم ، خوشحال بودم که کمکم میکند ، بدون شک حضور ارسلان کمک بزرگی بود.
***
ماشین را رو به روی خانه پارک کردم و با ارسلان از آن پیاده شدیم.
نگاهش را روی ساختمان کشید ، منتظر نگاهش کردم اما برای چند لحظه هیچ واکنشی نشان نداد.
_ارسلان چیزی شده؟ چیزی حس کردی؟.
نگاه جدی ای بهم انداخت و سرش را به علامت نفی تکان داد ، حرف نزدنش حسابی نگرانم کرد.
در را باز کردم و همگام باهم وارد حیاط شدیم.
بوته های گل در باغچه خشکیده بودند ، فریدی که ادعایش میشد پس چرا به گل ها نمیرسید؟ فکر کنم مدیر بودنش فقط جهت اذیت کردن من است.
نگاهم را با عصبانیت گرفتم زیر لب فحشی بهش دادم که هرچی میکشم از وجود نحس او در این ساختمان است.
romangram.com | @romangram_com