#آن_ها_در_تاریکی_حضور_دارند_پارت_42
_کجا؟ امشب رو بمون.
سرم را به علات نفی تکان دادم و از روی مبل بلند شدم.
_نه ، باید پیش چندنفر دیگه هم برم برای همین موضوع...کاری نداری؟
لحظه ای سکوت بینمان فرا گرفت ، میدانستم که دلش میخواهد کمک کند اما این قضیه کمی یا بهتره بگم خیلی دشوار است.
_باشه ، صبر کن من لباسام رو بپوشم باهات بیام ، امشب رو خونه تو میمونم.
سرم را تکان دادم و لبخندی زدم .
_لازم نیست...تازه خونه هم وضعیتش ردیف نیست ، دارم اسباب کشی میکنم.
بی توجه به حرفم به طرف دری که کنار اشپزخانه ای بود راه افتاد.
_باشه ، وایسا بیام.
چشمانم را در حدقه چرخاندم و مشغول دید زدن خانه اش شدم.
خانه ی کوچکی داشت برای همین وسایل زیادی در آن نبود ، چند دست مبلی که روی به روی تلویزیون گذاشته بود را به صورت ماهرانه ای چیده بود تا خانه بزرگ تر به نظر برسد.
به عقب چرخیدم و در آینه ی کمد کنار دیوار خیره شدم ، کبودی گونه ام بدجور در ذوق میزد اما نسبت به چندروز گذشته ورم اش خوابیده بود و کبودی اش کمرنگ تر از پیش بود.
با صدای باز شدن در اتاق ، به ارسلان نگاه کردم که با ظاهری جذاب از آن خارج شد.
پیراهن مردانه ی سفید رنگ تنش ، به اندامش چسبیده بود و هیکلی تر نشانش میداد .
همانطور که به سمت مبل ها حرکت میکرد ، زنجیری که از گردنش آویزان بود را زیر پیراهنش فرستاد و دکمه هایش را بست.
کنترل را برداشت ، با خاموش کردن تلویزیون دوباره ان را روی مبل انداخت.
نگاهی به ساعت روی دیوار انداختم.
_باید بریم ارسلان.
تلفنش را در جیب شلوار لی آبی رنگش فرو کرد و به طرفم چرخید.
romangram.com | @romangram_com