#آن_ها_در_تاریکی_حضور_دارند_پارت_41
به انتهای راهرو رسیدیم ، از پله های رو به رویش با سرعت بالا رفت ، نگاهم را ازش گرفتم و بعد از پاک کردن دستم با شلوارم شروع به بالا رفتن از پله ها کردم.
سینی فلزی در دستش را روی میز کوچک بینمان گذاشت ، نگاهم را از روی فنجان های باریک در سینی گرفتم و در هال کوچکش چرخاندم.
_خب ، چیشد بعد از این همه مدت یادی از ما کردی؟
به چشمان منتظرش نگاهی انداختم ، خیلی وقت بود که ازهم بی خبر بودیم و البته بیشترش تقصیر من بود چون از جن گیری بیرون کشیده بودم.
_معذرت میخوام اگه نشد سریع تر بیام ، تو یه دردسری افتادم که خیلی آزارم میده.
دستش را روی دسته ی قهوه ای رنگ مبل کشید و به پشتش تکیه داد ، میدانستم که در فکر است برای همین چیزی نگفتم تا خودش حرفی بزند ، به زمین خیره شدم.
فرش گردویی رنگی که کف خانه اش پهن کرده بود با مبل هایش همخوانی جالبی داشت ، لبخندی محوی زدم ، سلیقه اش خوب بود.
_خب...یکم از اتفاقاتی که واست افتاده تعریف کن.
دست هایم را درهم گره زدم و با استرس به سیاهی چشمانش خیره شدم.
شروع به تعریف اتفاقاتی که این اواخر برایم افتاده بود کردم ، خنده دار بود...روزی خودم این سوال ها را از دیگران میپرسیدم و حال جایم عوض شده است.
_مطمئنی کاری نکردی که این موجود داره اذیتت میکنه ؟
_آره مطمئنم...واقعا نمیدونم چی هست و چرا اینکارارو میکنه.
دستی به چانه اش کشید و تکیه اش را از پشتش گرفت.
فنجان چای اش را در دستش گرفت و جرعه ای را با لذت نوشید.
_به نظر من که جنه...یه جن قدرتمند و عصبانی.
_و چرا داره من رو اذیت میکنه؟
_هنوز نمیدونم ، خودت که جن گیری ، همیشه یه دلیل طبیعی پشت این قضایا هست ، خونت مشکلی نداره ، زخمیشون نکردی؟
با حرص لبم را بین دندان هایم فشردم ، او هم تمام چیزهایی را گفت که خودم میدانستم و بارها بهش فکر کرده بودم چرا فکر کردم میتواند کمکی بکند؟
نفسم را بیرون فرستادم با ناامیدی نگاهم را ازش گرفتم.
_من دیگه باید برم ارسلان.
romangram.com | @romangram_com