#آن_ها_در_تاریکی_حضور_دارند_پارت_40


_من نمیتونم تشخیص بدم این موجود دقیقا چیه مهران ، فقط میدونم خیلی قویه و حدسم میگه که یه جنه ، اگه من نتونم با دعا و بقیه روش هام اون رو دور کنم ، تنها راهم اینکه وارد بُعد دیگه ی دنیا بشم.

_خب اول بگم تو گ*ه خوردی بخاطر اون دختری که نمیشناسی همچین فداکاری ای کردی که سرویست کرد ، حتما کتکش رو ازم میخوری چون الان خستم کاری نمیکنم و اینکه مگه تو دوستی تو این حرفه نداری؟ از اون کمک بخواه.

آب دهانم را نامحسوس قورت دادم ، میدانستم بیخودی تهدید نمیکرد...فاتحه ام خوانده بود.

_امروز داشتم به همین قضیه فکر میکردم ، فردا میرم پیش یکی از دوستام ازش مشورت بخوام.

سرش را تکان داد و با بستن چشم هایش با خستگی به پشت تکیه داد.

این روز ها هر سه تاییمان خسته بودیم ، به چهره ی غرق در خواب نیما و خستگی بیش از حد مهران خیره شدم ، واقعا در برابرشان شرمنده بودم ولی خوشحالم که این دو نفر را دارم ، کسانی که میتوانستم بهشان تکیه کنم...

*

زنگ در را فشردم و چند گام عقب تر رفتم.

به سنگ کوچکی که جلوی پایم بود ، ضربه محکمی زدم .

سنگ با سرعت به موزاییک های سفید دیوار خورد ، بعد از چند دقیقه ، با شنیدن صدای بازکردن قفل ، به در آهنی که با ضد زنگ آن را رنگ زده بودند ، خیره شدم.

با باز شدن در ، قامت ارسلان در چارچوب کوچک نمایان شد ، لبخندی زدم و بهش نزدیک تر شدم.

_سلام .

سرش را تکان داد و لبخند نصفه و نیمه ای زد.

_سلام ، صورتت چرا کبوده؟

با یکدیگر دست دادیم و کمی خودش را از جلوی در کنار کشید.

_داستان داره ، وقت داری ؟...باید درباره ی یه مسئله مهم باهات حرف بزنم.

از کنارش گذشتم و وارد راهروی تنگ و باریکی شدم.

_آره بیا داخل.

خودش جلوتر از من حرکت کرد ، پشت سرش شروع به حرکت کردم ، سر انگشتانم را روی دیوار سیمانی کنارم کشیدم.


romangram.com | @romangram_com