#آن_ها_در_تاریکی_حضور_دارند_پارت_39

_آره برای همین من میترسم که کاری بکنم.

سرش را چندبار پشت سرهم تکان داد و ابروهایش را بالا انداخت ، میدانستم در ذهنش مشغول متقاعد کردن خودش است برای همین چیزی نگفتم.

_خب عالیه ، چون دیگه قرار نیست کاری بکنی و اونم منتظر میمونه تا زیر پاش علف سبز بشه.

لبخند پر از استرسی زدم و بهش نزدیک تر شدم.

_خوش بینی تو امیدوارم میکنه نیما اما جای سخت ماجرا اینجاست...من قدرت مقابله با این جنه رو ندارم چون از هر چیزی که تا حالا دیدم قوی تره و به شدت ازم متنفره ، من حتی مطمئن نیستم اون چی هست.

بی توجه به نیما که مشغول کنار آمدن با این مسئله بود و با ترس به رو به رویش خیره نگاه میکرد ، از اشپزخانه خارج شدم و به طرف مبل سه نفره ی رو به روی تلویزیون رفتم.

دراز کشیدم و همانطور که به سقف نگاه میکردم ذهنم یک اسم را برایم تداعی میکرد ، ارسلان...

**

ساعت یازده شب بود ، مهران و نیما مثل چندروز گذشته باز هم شب را پیش من ماندند تا اتفاقی برایم نیوفتد .

نگاهم را به چهره ی عصبی مهران دوختم ، بدون شک نیما همه چیز را کف دستش گذاشته بود و این آرامش فعلی آرامش قبل از طوفان است!

نیما رو مبل دراز کشید و به صفحه تلویزیون زول زد .

تکیه ام را از بالشتی که پایین مبل گذاشته بودم گرفتم و پاکت سیگار را از روی عسلی برداشتم.

_انقدر سیگار نکش.

لحن تهدیدآمیز مهران را بیشتر یک نوع هشدار برای کتلت شدن تلقی کردم و پاکت را سر جایش گذاشتم.

تجربه ثابت کرده بود که اینجور وقت ها نباید سر به سرش گذاشت ، بازهم به بالشت تکیه دادم و مشغول تماشای فیلم شدم.

_آیدن.

با استرس به مهران که روی مبل تک نفره نشسته بود و با چشم های به خون نشسته ای بهم خیره شده بود ، نگاه کردم.

_جانم.

_نیما یسری چیزایی برام تعریف کرد ، چاره ی ماجرا چیه ؟ یعنی اگه بخوای این یکی که داره اذیتت میکنه دور کنی اون یکی داستانت میکنه؟

زیرلب دهن لقی به نیما گفتم و سر جایم چهارزانو نشستم.

romangram.com | @romangram_com