#آن_ها_در_تاریکی_حضور_دارند_پارت_36
_به چی میخندی تو؟
ضعف شدیدی که در جانم نشسته بود ، که نیروی حرف زدن را هم ازم گرفته بود.
_نیما کجاست؟
حتی بیرون آمدن این صدای ضعیف ، بیشتر انرژی ام را گرفت.
کامل روی بالشت نرم تخت دراز کشیدم و از پنجره ی سمت راستم به هوای بارانی بیرون نگاهی کردم.
خیلی دلم میخواست تو این لحظه و با این منظره یک نخ سیگار بکشم .
با یادآوری نیما ، سرم را به طرف مهران چرخاندم.
_حالش خوبه ، فقط اونم داستان شد اون شب .
ابرویی بالا انداختم و با چشمان خمارم بهش خیره شدم تا بیشتر بگوید.
داغی بیش از حد پلک هایم باز نگه داشتن چشم هایم را مشکل میکرد.
_و اینکه فریدی اون شب اصلا تهران نبود ، اون موجود هرچی که بود میخواست مارو یه گوشمالی بده.
کمی خودم را بالاتر کشیدم و دستم را به طرف لیوان آب کنار تخت بردم.
مهران عکس العمل سریع تری از خود نشان داد و آبمیوه ای از داخل پلاستیک کنارش برداشت و به طرفم گرفت.
سری به نشانه ی تشکر تکان دادم و آبمیوه را از دستش گرفتم.
_آره...خوبم گوشمون رو پیچوند ولی میدونی چیه مهران؟
_چی؟
جرعه ای از نوشیدنی خوردم و با لبخندی بهش خیره شدم.
_منم میخوام گوش مالیش بدم.
**
romangram.com | @romangram_com