#آن_ها_در_تاریکی_حضور_دارند_پارت_35
چرخشی به عقب کردم که مشت محکمی به صورتم خورد.
از شدت ضربه روی زمین افتادم و ناخوداگاه چشمانم را بستم.
گونه ام به شدت میسوخت و هرزگاهی با تیر کشیدنش ، چهره ام درهم میرفت.
با همان یک مشت انگار جان از بدنم خارج شده بود چون نمیتوانستم تکان بخورم.
ایستادن شخصی را بالای سرم احساس کردم ، بدون شک کارم تمام بود.
اشک پشت پلک هایم جمع شد ، از این اتفاقات که باعثش اشتباهات جوانی ام بود ، بیزارم.
با حس برخورد داغ بازدم کسی به صورتم ، چشم هایم را از ترس محکم روی هم فشرد.
درد شدیدی در سرم پیچید و چشمانم حسابی گرم شده بود ، با بستن پلک هایم ، خود هم در تاریکی غرق شدم.
**
خیلی سرم درد میکرد و ضعف شدیدی در جانم نشسته بود ، تلاش های پی در پی برای باز کردن پلک هایم موفقیتی را در پی نداشت.
میدانستم اگر زودتر کاری نکنم هم خودم و هم نیما و مهران توی دردسر بدی میوفتیم.
با یادآوری اینکه بچه ها در خطرند ، با قدرت خیلی بیشتری پلک هایم را باز کردم.
سقف سفید بالای سرم حسابی متعجبم کرد.
نفس عمیقی کشیدم و به زحمت اطراف را از نظر گذراندم.
چهره ام را بخاطر بوی بد الکل درهم کشیدم .
همیشه از صحنه های تکراری بیمارستان متنفر بودم ، اتاق های سفید ، بوق بوق دستگاه ها و این بوی نفرت انگیز الکل!
مهران با سر باندپیچی شده ای از در وارد اتاق شد .
خنده ام را با لبخند محوی که روی لب هایم نقش بست ، بروز دادم .
دستش را روی لبه های تخت خالی سمت راستم کشید و همانطور که بهم نگاه میکرد ، روی صندلی پلاستیکی سفید رنگ کنار تختم نشست.
سکوت بینمان هیچ جوره نمیشکست که با بالا گرفتن سرش ، اخمی بین ابروهایش نشست.
romangram.com | @romangram_com