#آن_ها_در_تاریکی_حضور_دارند_پارت_34


-آره...نیما کجاست؟...نیما.

با استرس از فریادش ، نگاهم را در اطراف چرخاندم ، فقط تاریکی بود و تاریکی...

-آروم تر .

دستم را گرفت و شروع به حرکت کرد.

_کجا میریم؟

_میریم داخل با چراغ قوه برگردیم ، تو این تاریکی چیزی مشخص نیست.

چیزی نگفتم و همگام باهم شروع به حرکت کردیم.

مشتش را محکم دور مچم پیچیده بود و داغی بیش از حد دستش آزارم میداد.

با دست دیگرم دستش را گرفتم و با کمی فشار خواستم دستم را از دستش خارج کنم اما حصار دستانش محکم تر شد.

_اخ مهران دستم شکست.

پاسخی نداد ،و همینطور به حرکت ادامه دادیم.

آب دهانم را قورت دادم ، رفتارش خیلی عجیب شده بود ، در ثانی ، فاصلمان تا در ورودی ساختمان انقدر زیاد نبود و تا الان باید رسیده بودیم.

_مهران؟

با شنیدن نفس های عصبی و پی در پی اش ، حساب کار دستم آمد ، او مهران نبود!

دستم را در جیبم فرو کردم و با لمس کردن چاقو ، لبخند گشادی روی لب هایم نشست ، تا چاقو را در آوردم ، فشار دست دور مچم از بین رفت.

چاقو را بالا تر اوردم و با نگاه دو به شکی به دورم میچرخیدم.

هیچ چیز قابل رویت نبود و من مدام بی هدف چاقو را در هوا تکان می دادم.

جرقه ای در ذهنم زده شد ، همانطور که به اطرافم نگاه میکردم ، شروع به زمزمه دعای محافظی کردم ، مطمئنا بهترین گزینه در وضعیت حال بود.

خط اول دعا را که تمام کردم صدای پایی از پشت سرم به گوش رسید.


romangram.com | @romangram_com