#آن_ها_در_تاریکی_حضور_دارند_پارت_33
_مهران سریع برگردیم داخل بیخیال این یارو.
به چشمانش خیره شدم ، اما تا خواست حرفی بزند چشمانش گرد شد و نفسش را حبس کرد.
رد نگاهش به طرف نیما میرفت ، میدانستم چیز خوشایندی اون سمت نیست که حتی مهران را ترسانده بود.
به طرف نیما چرخیدم و با دیدن فرد بلند قدی پشت سرش نفسم حبس شد.
مطمئنم این همان جنی است که آزارم میداد اما حالا میتوانستم قیافه اش را هم ببینم.
چشمان سرخش را با عصبانیت در چشمانم دوخته بود ، دو سوراخ روی صورتش مدام بازوبسته میشد که میتوانستم حدس بزنم حکم بینی اش را داشت و شکاف بسته ی روی صورتش که نقش دهانش را ایفا میکرد ، زهره ام را ترکاند!
نیما با حالت متعجب و ترسیده ای به ما خیره شد.
_میگم...چیزی پشت سرمه؟
تا خواست به عقب برگردد فریاد بلندی کشیدم :
_نه نیما.
و ناگهان تمام چراغ های حیاط به یکباره شکست و محیط را در تاریکی فرو برد ، تاریکی ای که میدانستم آینده ی خوفناکی را در خود جای داده است .
سکوت مرگ بار ساکن در حیاط ، ترسم را بیشتر میکرد ، با تمام وجودم حضور شخص دیگری به جز خودمان را احساس میکردم و همین ترسم را تشدید میکرد.
آب دهانم را قورت دادم و گامی جلوتر رفتم.
_مهران...نیما..بچه ها کجایین؟
آنقدر صدایم آرام بود که حتی شک داشتم اگر کسی در اطرافم باشد ، بشنود.
صدایی از پشت سرم بلند شد:
_من اینجام آیدن.
با شنیدن یکهویی صدای مهران ، مو به تنم سیخ شد و با سرعت به عقب چرخیدم ، در سیاهی که چشم چشم را نمیدید ، دستم را در هوا تکان دادم.
با حس کردن گرمی بدن شخصی ، نزدیک تر رفتم.
_مهران تویی؟
romangram.com | @romangram_com