#آن_ها_در_تاریکی_حضور_دارند_پارت_32
**
وارد حیاط شدیم ، به کیسه ی خرید سیاه رنگی که موادغذایی ازش بیرون ریخته شده بود ، خیره شدیم.
نیما کمی بهم نزدیک تر شد و بازو ام را گرفت.
_چرا اومده سراغ این یارو فریدی.
سرم را تکان دادم و کمی به کیسه نزدیک شدم.
_نمیدونم.
مهران بیل کوچک کنار در ورودی ساختمان را در دست گرفت و با قدم های ارام به طرف تاب رفت.
_مهران داری چه غلطی میکنی برگرد اینجا؟
نیما بازو ام را ول کرد و نگاهش را در اطرافمان چرخاند.
_باز خداروشکر اینجا قد یه عروسی روشنه وگرنه از ترس خودم رو خیس میکردم.
پشت سر مهران به طرف تاب حرکت کردیم.
نیما راست میگفت تنها شانسمان الان روشنایی ای بود که محیط را قابل تحمل تر میکرد.
با حس نفس کشیدن شخصی پشت سرم ، سریع به عقب برگشتم ، اما چیزی ندیدم.
دندان هایم را روی هم فشردم ، از این حرکت ها متنفر بودم.
با صدا زدن نیما به طرفش برگشتم.
با دست به تاب اشاره کرد ، به تاب خیره شدم که مهران با دقت و حتی میتوانم بگویم با ترس بهش خیره شده بود.
به طرف تاب راه افتادم ، کنار مهران ایستادم.
نگاهم روی تاب سفید رنگ افتاد که جای نشستن کسی روی ان سیاه شده بود.
دستم را روی رد بجا مانده کشیدم ، رد رنگ نبود ، محل نشستن سوخته بود!
romangram.com | @romangram_com