#آن_ها_در_تاریکی_حضور_دارند_پارت_31
زیر لب <اوه> گفت و از پنجره فاصله گرفت.
_چیکار کنیم؟
_بریم شاید اتفاقی بیوفته ، بدجور دلم شور میزنه.
نیما تکیه اش را از دیوار گرفت و کمی به ما نزدیک شد.
_چیزی شده؟
با اعصاب خوردی به چهره ی بی خبرش خیره شدم و دستم را محکم مشت کردم.
_این همه ما دوتا حرف زدیم نشنیدی؟
دستی به موهایش کشید ، با شرمندگی خنده ای کرد و سرش را به علامت نفی تکان داد.
مهران با اعصاب خوردی به نیما خیره شد و نفسش را محکم بیرون فرستاد.
مطمئنا با این وضعیتی که داخلش هستیم ، مهران بدش نمی امد نیما را بخاطر خنگ بازی های بی موقع اش کتک بزند.
دست مهران و نیما رو گرفتم و به طرف در را افتادم .
با باز کردن در به طرف آسانسور حرکت کردم ، نیما و مهرانم بعد از چند لحظه تاخیر کنارم ایستادند.
نیما با استرس به اسانسور خیره شد .
_فکر کنم درش تو یه طبقه ی دیگه باز مونده که حرکت نمیکنه ، حالا چیکار دارین که انقدر واجبه؟
به طرف پله ها راه افتادم که نیما دستم را گرفت و با عصبانیت بهم خیره شد.
_د بنال چخبرته من حال ندارم با پله جایی برم.
از صدای بلندش اعصابم بهم ریخت ، اخم هایم را درهم کشیدم و نگاه بدی بهش انداختم.
خودش هم فهمید تند رفته برای همین دستم را اهسته رها کرد.
_یه جن میخواد فریدی رو تو حیاط خفت کنه که با توجه به این وقت تلف کردنمون تا الان سوم طرف رسیده.
مهران جلوتر از من راه افتاد و با سرعت پله هارو دوتا یکی پایین رفت ، من و نیما هم پشت سرش راه افتادیم.
romangram.com | @romangram_com