#آن_ها_در_تاریکی_حضور_دارند_پارت_30


نگاهی به ساعت مچی ام انداختم.

حتما فریدی بود که ده شب در ساختمان گشت زنی میکرد.

با این فکر خنده ام گرفت که توجه مهران جلب شد.

_چرا میخندی؟

کمی خودم را کنار کشیدم و جا برای آمدن مهران باز کردم.

کنارم ایستاد و به حیاط خیره شد.

_چیشده؟

به تاب اشاره کردم .

_بازرس شب فریدی ، از گشت زنی خسته شده داره تاب بازی میکنه.

مهران با دقت بیشتری به تاب خیره شد.

_ام آیدن.

_جانم.

_فکر کنم یا داری دستم میندازی که در این صورت یه دست کتک حسابی ازم میخوری ، یا اینکه واقعا تو یه چیزی رو اونجا میبینی که من نمیتونم ببینم ...چیزی اونجا نیست.

با تموم شدن حرفش دوباره به تاب خیره شدم ، اما یکی آنجا نشسته بود.

حس کردم خون در رگ هایم در جا یخ زد ، با چشم های گشادی به تاب خیره شدم.

اما با دیدن فریدی که همان لحظه از در ورودی وارد حیاط شد ، مو برتنم راست شد.

دوباره به تاب خیره شدم ، اما اون شخص دیگر حرکت نمیکرد ، بلکه روی تاب نشسته بود که به احتمال زیاد مشغول تماشای فریدی بود.

آب دهانم را قورت دادم و به مهران که با نگرانی بهم خیره شده بود نگاهی انداختم.

_مهران فکر کنم الانه که دهن این یارو فریدیه سرویس بشه.


romangram.com | @romangram_com