#آن_ها_در_تاریکی_حضور_دارند_پارت_29
_نگران نباش پیدا میکنیم ، پول توم اونقدر کم نیست.
از اشپزخانه خارج شد ، بخاطر تکان خوردنش در حین راه رفتن ، چندقطره قهوه از داخل فنجانش روی فرش چکید .
حالا خوبه از قهوه متنفر است !
کنارم نشست و فنجانش را روی میز گذاشت ، با اعصاب خوردی به میز خیره شدم که فنجان ، کثیفش کرده بود.
_اونجایی که برای کار معرفیت کردم نرفتی سر بزنی؟
نگاهم را به چشمانش دادم و سرم را به علامت نفی تکان دادم.
_نه وقت نشد ، تازه آدرسم بهم ندادی.
_تو چقدر تنبلی ، باز این نیما از تو بهتره به خدا.
به نیما نگاهی انداختیم که بی توجه به بحث به زمین خیره شده بو و لبخند روی لب هایش نشان میداد که در فکر غرق است.
_حرفم رو پس میگیرم.
خنده ی آرامی کردم و از روی مبل بلند شدم.
شاید رفتنم از این خانه بهترین تصمیم ممکن باشد ، شاید آزار و اذیت ها تا حدودی کم شود.
به طرف پنجره رفتم و به سیاهی بی کران آسمان خیره شدم.
ستاره های کم نوری خود را به نمایش گذاشته بودند ، بدون شک اگر آسمان ابری نبود تعداد بیشتری را میتوانست دید.
به حیاط کوچک اپارتمان خیره شدم ، با وجود چراغ های حیاط ، نور زیادی فضا را روشن کرده بود.
تاریکی را دوست دارم البته با توجه به اینکه کسی در دل آن منتظر جویدن خرخره ات نباشد!
لبخند گشادی روی لب هایم نقش گرفت ، پرده را بیشتر کنار زدم و پنجره را باز کردم .
نفس عمیقی کشیدم ، هوا بوی باران را میداد ، فکر کنم دیگر وقت باران و سرما سر رسیده است.
نگاهم ناخواسته از روی تاب دونفره ای که در حیاط رو به روی باغچه نصب شده بود ، گذر کرد.
شخصی روی آن نشسته بود و آرام تاب میخورد.
romangram.com | @romangram_com