#آن_ها_در_تاریکی_حضور_دارند_پارت_28


_مسخره کردین آقای فریدی؟

کاغذی را به سمتم گرفت و با پوزخند طعنه آمیزی ، دست به سینه منتظر ماند.

کاغذ را گرفتم و مشغول مطالعه اش شدم.

_این کاغذ رو تمام ساکنین ساختمان امضا کردن و به این معنیه که شما باید هرچه سریع تر از اینجا بلند شین ، به صاحب خانه هم نشان داده شده ، پس تا آخر ماه فرصت دارین واحدتون رو تخلیه کنید ...روز خوش.

به طرف در باز خانه اش حرکت کرد و من با چشم های به خون نشسته ام تعقیبش کردم.

پیرمرد خرفت ، اخر سر هم زهر خودش را ریخت . مطمئنم انقدر روی مخ همه رژه رفته تا امضایشان را با زور بگیرد و گرنه من که رفت و آمد یا حتی سلام علیکی با کسی در این آپارتمان ندارم.

برگشتم داخل خانه و در را آهسته بستم .

وارد هال شدم ، با چهره ی محزونی به چشمان منتظر نیما چشم دوختم و برگه را کمی بالاتر آوردم.

_بدبخت شدم نیما.

**

مهران روی اپن نشست و با اعصاب خوردی فنجان خالی قهوه اش را کنارش ، روی سنگ سفید رنگ کوباند.

_گور پدرش ، مگه خونه قحطه؟...از امروز میریم دنبال پیدا کردن خونه.

دستی به صورتم کشیدم و نگاهم را برای هزارمین بار روی برگه چرخاندم ، لعنت بهت فریدی .

_مهران من پول پیشم کمه اینجام با خوش شانسی پیدا کردم.

_خب یه بار دیگه میتونی خوش شانس باشی.

به نیما که به دیوار پشتش تکیه داده بود و با آرامش از سیگارش کام میگرفت ، چشم دوختم.

همیشه بی خیالی اش حرصم را در میاورد.

مهران از روی اپن پایین آمد و به داخل اشپزخانه حرکت کرد .

بعد از چندثانیه صدایش به گوش رسید:


romangram.com | @romangram_com