#آن_ها_در_تاریکی_حضور_دارند_پارت_27
به فیلم اکشنی که در حال پخش بود خیره شدم و پوزخند صداداری زدم.
تنها یک احمق میتواند جنی که برای کشتنش امده است را احظار کند .
_نیما خواهش میکنم یکم فکر کن ، اگه احظارش کنیم طبیعتا مجوز دادیم بهش هرکاری میخواد بکنه ، اومدنش با ماست اما رفتنش با خودشه که اونقدر خر نیست بره ، حتی میتونه بکشتمون.
با قیافه شوک زده ای از سر جایش بلند شد و مسیر اشپزخانه را در پیش گرفت.
_خب آیدن نمیشه واستیم و صبر کنیم بالاخره ماهم باید یه حرکتی بزنیم.
دستی به ته ریشم که در حال بلند شدن بود کشیدم ، نیما بدک هم نمیگفت اما راهی برای فهمیدن دلیل کار های این جن خشمگین نداشتم.
رابطه ام با موکل ها هم انچنان خوب نبود ، آخر بدم میامد در هرشرایطی از جن ها کمک بگیرم .
متنفرم از این زندگی که سراسرش تو هم با ترس و رنج است ، کاش همان موقع به مهران گوش میکردم و وارد اینکار نمیشدم.
با نشستن نیما در کنارم ، از گوشه ی چشم نگاهی بهش انداختم ، فنجان قهوه را روی عسلی جلویم گذاشت.
لبخندی زدم ، یاد حرف مهران افتادم که میگفت انقدر نیما قهوه به خوردم داده است که دیگر از هرچی قهوه متنفرم.
_چیه...چرا میخندی؟
_هیچی یاد حرف مهران اف.... .
با شنیدن صدای در حرفم را قطع کردم .
بلند شدم و نگاهی به ساعت انداختم ، با دیدن عقربه ی ساعت که عدد یک را نشان میداد با قیافه متعجبی به سمت در راه افتادم.
مهران گفته بود شاید ساعت شش اینطرف بیاید ، کس دیگری جز مهران و نیما خانه ام نمی امد ، یعنی کس دیگری را نداشتم که بیاید .
در را باز کردم و با دیدن چهره ی عصبی فریدی ، اخم هایم را درهم کشیدم.
همانطور منتظر بود تا بهش سلام کنم اما منم چون ازش عصبی بودم فقط با اخم نگاهش میکردم.
احترام موی سفیدش را داشتم که چیزی بهش نمی گفتم ، صبح تا شب با رکابی و بیژامه در ساختمان ول میچرخید و به همه گیر میداد ، آخر آدم هم انقدر بیکار؟
وقتی دیدم حرفی نمیزند قدمی به داخل گذاشتم و در را بستم ، از حرکتم و چشم های گرد شده ی فریدی ، خنده ام گرفت که با محکم در زدنش ، اعصابم را بهم ریخت.
دستگیره ی در را محکم میان حصار های دستم گرفتم و با حرکت تندی در را باز کردم.
romangram.com | @romangram_com