#آن_ها_در_تاریکی_حضور_دارند_پارت_3
_فکر کنم کلاس داریم نیما.
به ساعت بالای سرمان خیره شد و با استرس از روی مبل بلند شد.
_اوه عجله کن دیر نرسیم .
از سر جایم بلند شدم و به طرف در خروجی خانه حرکت کردم.
_ کتابا داخل اتاق خوابه .
موبایلش را از شارژ کشید و به طرف اتاق خواب حرکت کرد.
سوییچ را از روی جاکلیدی برداشتم و از خانه خارج شد
**
با عجله مشغول طی کردن مسیر بودیم ، نگاهی به ورودی دانشگاه انداختم و با خستگی نفسم را بیرون فرستادم.
_خیلی یزیدی ، بخاطر نبودن جای پارک من رو دوتا خیابون پیاده کشوندی ، خدا ازت نگذره.
لبخند شیطنت آمیزی زدم و وارد دانشگاه شدیم.
_بهم نگفتی دم در دانشگاه پیادت کنم.
با حرص به نیم رخم نگاه کرد ، لبخندم به خنده ی کوتاهی تبدیل شد.
به طرف یکی از نیمکت های آهنی گوشه ی حیاط رفتیم .
درخت کاج پیری که پشت نیمکت حضور داشت از تابش نور خورشید ، جلوگیری می کرد.
روی نیمکت نشستم و بعد از کشیدن خمیازه ی طولانی به پشت تکیه دادم.
_اه لااقل جلو دهنت رو بگیر .
نیشخندی زدم و به پسرا و دخترایی که روی میز های بوفه ی دانشگاه نشسته بودند ، نگاه کردم.
_نیما دوتا شیر کاکائو خیلی میچسبه قبول داری؟.
بی توجه به من پای راستش را روی پای چپش انداخت و شروع به ورق زدن کتاب در دستش کرد.
romangram.com | @romangram_com