#آن_ها_در_تاریکی_حضور_دارند_پارت_25

با محوتر شدن دود ها ، درست در آنطرف باغ ، در تاریکی ، یک جفت چشم بهم خیره شده بود .

آب دهانم را قورت دادم و کمی سرم را جلوتر بردم تا بتوانم بهتر ببینم ، چشم ها همانند چشم گربه در شب می درخشید اما گربه نمیتوانست آنقدر خشمگین نگاه کند.

لرزش دست هایم را با مشت کردنشان متوقف کردم ، هیچ نوری در ان سمت وجود نداشت که چشم ها بتواند ان را بازتاب کند پس فرضیه گربه خط میخورد.

دستم را در جیبم فرو کردم و چاقوی ضامن دار را بیرون کشیدم با این حرکتم ، تحریکش کردم.

صدای خس خس نفس کشیدنی به گوشم رسید ، چشم ها با تکان هایی بالا و بالاتر رفتند و در ارتفاع دومتری از زمین ثابت ماندند ، انگار صاحب چشم ها تا ان موقع نشسته بود و حال از سرجای اش بلند شده بود.

در صورت درگیری با همچین شخصی حتی اگر انسان هم بود ، شانسی برای پیروزی نداشتم.

با حس اینکه چشم ها در حال نزدیک تر شدن به من است ، درجا خود را باختم.

از سر جایم بلند شدم ، نفس های تند و پی در پی ام ، اجازه تصمیم گیری را بهم نمیدادند.

سرما و حس ترس لرز بدی را در بدنم انداخته بود.

چیزی تا رسیدن اش به من نمانده بود که تازه تصمیم به فرار گرفتم.

با برخورد دستی به شانه ام فریادی کشیدم و به عقب چرخیدم ، مهران با قیافه ی نگرانی بهم نگاه کرد.

_چیشده چرا داد میزنی؟

دست راستم که در حال لرزیدن بود را در جیبم فرو کردم ، نفس عمیقی کشیدم و سعی در زدن لبخندی کردم که مطمئنم قیافه ام را شبیه به احمق ها کرد.

_هی..هیچی ، فقط ترسیدم.

با بی اعتمادی به پشت سرم نگاه کرد و با دست کنارم زد ، به طرف باغ که راه افتاد ، فهمیدم تصمیم اشتباهی در سر دارد.

سریع دستش را گرفتم و اجازه ی نزدیک شدن به آنجا را بهش ندادم ، به طرفم چرخید و عصبی بهم خیره شد.

_ول کن دستم رو ببینم.

لب زدم اما قبل از آنکه صدایی از میان لب هایم خارج شود ، دوباره آن دو چشم در تاریکی پدیدار شد.

بی هیچ حرفی ، بهش خیره شده بودم ، مهران با کنجکاوی نگاهش را ازم گرفت و او هم به همان سمت خیره شد.

_توم...میبینیش؟

romangram.com | @romangram_com