#آن_ها_در_تاریکی_حضور_دارند_پارت_23

جمعیت را از نظر گذراندم ، عمه نوشین با دقت زیادی به شوهرش خیره شده بود که با نداشتن کمتری دانشی به موضوع گرون شدن دلار و سیاست های پشت ان ، با نظرات کارشاناسانه ای که میداد جمعیت را متعجب میکرد.

خنده ی ارامی کردم و از رسول چشم گرفتم.

خنده ام که در حال محو شدن بود با دیدن دختر عمه نوشین که در حال به قتل رسوندن موز های داخل سبد میوه بود ، رنگ گرفت.

وای خدا این جمعیت چقدر باحالن!

بابک روی مبل کنارم نشست و با قیافه ی چندشش که با گذاشتن ته ریشی که اصلا هم بهش نمی امد ، چندش تر شده بود ، بهم خیره شد و لبخند دندان نمایی زد.

_کم پیدا شدی جدیدا؟

نگاهم را از صورت اش گرفتم و روی مبل های کرمی رنگ چیده شده در دو طرف هال چرخاندم.

تمام بزرگتر های فامیل کنار هم نشسته بودند و در سمت راست ، بچه هایشان مشغول صحبت با یکدیگر بودند و از شانس بد من ، بابک به من چسبیده بود.

_حتی یه ساعت ندیدنت برای من یه دنیا خوشبختیه.

از روی صندلی بلند شدم و بی توجه به چهره ی عصبی بابک به طرف اشپزخانه راه افتادم.

از این جمع های خانوادگیمان به شدت متنفرم ، نمیدانم من چه هیزم تری بهشان فروخته بودم که همیشه ادم بد ماجرا کسی جز من نبود.

حتی زمانی که موضوع مستقل شدنم را در خانه مطرح کردم پدرم با کمال بی تفاوتی پذیرفت.

نیشخند تلخی از یادآوری چهره اش زدم و وارد اشپزخانه شدم.

مهران رو به روی گاز ایستاده بود و با دقت زیادی به قابلمه های روی شعله نگاه میکرد.

نگاهی از گوشه ی چشم روانه ی صورت بی حالم کرد ، از گاز فاصله گرفت و به ماشین لباسشویی پشت سرش تکیه زد.

_چیشد اومدی اینجا؟

قدمی جلو گذاشتم و به یخچال بزرگ طوسی رنگ کنارم تکیه دادم .

به چشمان قهوه ای رنگش خیره شدم که در کنار بینی متوسط و لب های معمولی اش همراه با ته ریش محوی که گذاشته بود ، چهره ی جذابی را تشکیل می دادند.

_کاش نمیومدم ، فوقش با یه عذرخواهی ازت حل میشد ، اصلا حال اینجا بودن رو ندارم مهران.

اخم هایش کمی درهم رفت ، با چهره ی ترسناکی بهم خیره شد که درجا ساکت شدم و نگاهم را ازش گرفتم.

romangram.com | @romangram_com