#آن_ها_در_تاریکی_حضور_دارند_پارت_22
_کیا دعوتن امشب؟
دستی به چانه اش زد و با کتف به دیوار کنارش تکیه داد.
_بابات و مامانت ، عمه نوشینت ، عمو احمدت و... .
چهرم را آشفته کردم و به لبخند های محوش خیره شدم.
_بچه هاشونم هستن والبته...باحضور افتخاری ایدن جان.
_هرهرهر.
با بی حوصلگی قدم های شک دارم را به طرف راهروی رو به رو حرکت دادم.
مهران کنارم شروع به راه رفتن کرد و با دستش که پشتم گذاشته بود هلم میداد که واقعا این حرکتش عصبی ام میکرد.
وارد هال که شدیم ، نگاهم را روی تک تک افراد حاضر در اتاق چرخاندم که مثل مافیاهای بزرگ در یک راستا کنار هم نشسته بودند و باهم حرف میزدند.
جالبی این جمع گرم و نچندان دوست داشتنی این بود که تک تکشان از من متنفر بودند غیر از مادرم و مهران.
_به ایدن خانوم بالاخره دیدیمت.
باز هم این کره خر ادم نشان احساس خوشمزگی کرد که مثل دلقک های سیرک بقیه را بخنداند.
با نگاه خنثیی و لبخندی که به معنی شکر نخور تو یکی ازش روی گرفتم.
_ بابک...چرا در تلار اندیشه رو نمیبندی خیارشور.
خنده ی طعنه داری به حرف مهران کردم ، کمی جلوتر رفتم و سلام دسته جمعی به بقیه کردم.
مننتظر نماندم ببینم کی جوابم را میدهد و روی مبلی که نزدیک راهروی اشپزخانه بود و حکم دورترین جای را نسبت به جمع داشت نشستم.
که مطمئنم هم من راحت بودم و هم بقیه اعضای خانواده!
مهران به طرف اشپزخانه راه افتاد و با اشاره ی چشم از کنارم گذشت.
با رفتن مهران سکوت جمع شکست و شروع به حرف زدن کردند که این شانس بزرگی برای من بود چون دیگر کسی سعی در حرف زدن با من نمیکرد.
romangram.com | @romangram_com