#آن_ها_در_تاریکی_حضور_دارند_پارت_21



ماشین را کمی پایین تر از خانه مهران پارک کردم .

پیاده شدم و در را بستم ، با زدن دزدگیر سویچ را در جیبم گذاشتم و در پیاده رو شروع به قدم زدن کردم.

با گرفتن کام عمیقی از سیگارم ، تهش را داخل سطل اشغال عمومی که در کنار پیاده رو گذاشته شده بود ، انداختم .

نگاهم را روی ماشین هایی که کنار خیابان پارک شده بودند ، چرخاندم.

حتی جای سوزن انداختنم هم باقی نمانده بود چه برسد به پارک ماشین دیگری.

رو به روی خانه ی ویلایی شیکی ایستادم و نگاهم را روی سنگ های تزئینی خانه چرخاندم.

مهران همیشه عاشق رنگ قهوه ای بود ، برای همین سنگ هایی که در نمای خانه اش به کار برده بود را به همین رنگ زده بود.

به طرف در اهنی سیاه رنگ حرکت کردم و زنگ در را فشردم.

_کیه؟

_باز کن آیدنم.

بدون زدن حرف دیگری در را باز کرد ، با قیافه ی خنثی به داخل حیاط خیره شدم.

مهران هم مثل نیما این اخلاق گند را پیدا کرده بود.

وارد حیاط شدم و در را بستم.

گام های آرامم روی سرامیک های خاک گرفته ی کف حیاط ، شروع به حرکت کردند.

نفس عمیقی کشیدم و به در خانه که باز شد ،خیره شدم.

بوی خوش گل های باغ حتی در شب هم خانه را ارامش بخش میکرد ، مهران برعکس حرکات دل نازک بودنی که می کرد روحیه ی خشنی داشت که با ضایع کردن بچه های فامیل آن را بروز می داد ، البته این در مورد من صدق نمی کرد.

از دو پله ی پیش رویم بالا رفتم و روی تراس کوچک جلویم گام گذاشتم ، به طرف مهران که در چارچوب آهنی در ایستاده بود ، حرکت کردم.

همه چون نوه ی اول فامیل است دوستش دارند اما غرور و عصبی بودنش هم بی تاثیر نیست.

با گرمی با یکدیگر دست دادیم و بعد از در اوردن کفش هایم ، قدم روی موکت کرمی رنگ جلوی در گذاشتم.

romangram.com | @romangram_com