#آن_ها_در_تاریکی_حضور_دارند_پارت_20
تا حدودی خیالم جمع شد که اگر چیزی بهم حمله می کرد میتوانستم از خودم دفاع کنم.
با قطع شدن صدا ، سکوت عجیبی جو متشنج را فرا گرفت .
تنها صدای موجود ، نفس های عمیق امیخته با ترسم بود.
چاقو را از جیبم در اوردم و بازش کردم.
_لعنت بهت چی از جونم میخوای.
چاقو را محکم تر فشردم و خودم را به اینه ی پشت سرم چسباندم.
_جونت رو.
با شنیدن صدای کلفت و ترسناکی از پشت سرم به عقب چرخیدم و باز فرد قد بلندی را پشت سرم دیدم اما اینبار با برگشتنم به عقب ، چراغ های اسانسور خاموش شد.
نفس عمیقی کشیدم و چاقو را کمی بالا تر گرفتم.
تاریکی همه چیز را فرا گرفته بود و هیچ چیز قابل رویت نبود.
جرقه ای در ذهنم زده شد ، چرا از اول همینکار را نکردم؟
سعی کردم به خودم مسلط شوم ، با چند نفس عمیقی که پشت سرهم کشیدم ، تنفسم را به حالت عادی بازگرداندم.
زیر لب شروع به خواندن دعایی که در ذهنم نقش بسته بود ، کردم.
تقریبا سه چهارم از متن دعا را خوانده بودم که برق اسانسور برگشت و در با صدای اهسته ای باز شد.
لبخندی زدم و دست از خواندن دعا کشیدم.
گامی به بیرون برداشتم و نگاهم را در سالن ورودی چرخاندم ، با عادی بودن اوضاع ، به طرف در خروجی ساختمان دویدم.
***
romangram.com | @romangram_com