#آن_ها_در_تاریکی_حضور_دارند_پارت_17

_ببین من فضول نیستم اما شما خاندانی موقع صحبت با تلفن عربده میزنید ، مهرا ن صبح پشت تلفن یه ایل از خاندان محترمه را دعوت کرد خونش و شمام برای حمالی لازم داره.

بعد از زدن حرفش خنده ی بلند دیگری کرد که باعث شد ناخوداگاه من هم خنده ام بگیرد.

راست میگفت ، تمام خانواده ی من و البته خود من موقع صحبت با تلفن صدایمان به طرز افتضاحی بلند میشد.

سرم را تکان دادم و از سر جایم بلند شدم.

_ تا من صورتم رو میشورم دوتا قهوه درست کن نیما.

***

اهسته چشمانم را باز کردم و به صفحه ی روشن تلویزیون خیره شدم.

خمیازه ی طولانی ای از روی خستگی کشیدم ، دستم را دراز کردم و کنترل را از پایین مبل برداشتم.

با نشستنم روی مبل ، تلویزیون را خاموش کردم.

نگاهم را سمت پنجره چرخاندم ، با دیدن هوا که رو به تاریکی میرفت ، با جهشی از سر جایم بلند شدم و به ساعت بالای مبل خیره شدم.

با دیدن ساعت شش و نیم ، با استرس به طرف اتاق دویدم.

مهران من را میکشت که با وجود آن همه تاکیدی که به نیما کرد دیر میرسیدم.

ظهر بعد از رفتن نیما پلک هایم گرم شد و از روی بیکاری خواستم چرت کوتاهی بزنم اما انگار دنیارا آب برد و مرا خواب.

شلوار کتان سیاه رنگم را از روی زمین برداشتم و با سرعت پا کردم .

به طرف تخت حرکت کردم و بلوز سفید رنگم را از رویش برداشتم.

با دیدن لکه ی قهوه روی لباس با حرص نفسم را بیرون فرستادم.

نگاهم به عقربه های کوچک ساعت رومیزی زرد رنگ ، روی پاتختی افتاد.

همین چندلحظه ی کوتاه یک ربع شد؟

نگاهم به پایین تخت افتاد ، چنگی به پیراهن سرمه ای گوله شده ی پایین تخت زدم و با استرس واضحی در حرکاتم به تن کردمش.

دکمه هایش را تند تند بستم و بعد از پا کردن جورابم ، از اتاق خارج شدم.

romangram.com | @romangram_com