#آن_ها_در_تاریکی_حضور_دارند_پارت_16
از روی تشک بلند شد و پتوی پیچیده شده ی دور پایش را به طرف بالشتش انداخت.
_اخه ادم نیستین که ، جفتتون رد دادین من بدبختم نمیدونم گناهم چیه شماها رفیق منید.
بالشت مهران را از سر جایش برداشتم و روی صورتم گذاشتم تا نوری که از پنجره وارد خانه میشد ، به چشمانم نخورد.
_راستی ایدن مهران قبل از رفتن بهم یه چیزی گفت بهت بگم.
بالشت را از روی صورتم برداشتم و در حالی که خمیازه میکشیدم بهش خیره شدم که داخل اشپزخانه مشغول گشتن در کابینت ها بود.
_چی گفت...اه صدای تق تق اون بی صاحبارو در نیار سردرد گرفتم.
خنده ای کرد و در اخرین کابینت را محکم تر بست و به طرف اپن حرکت کرد ، شیشه ای که داخلش قهوه بود را روی اپن گذاشت.
_گفت که اقای الاغ تا لنگ ظهر نخواب.
خنده اش شدت گرفت و در حالی که اشک گوشه ی چشمش را پاک میکرد ، ادامه داد:
_و اینکه امروز بعداظهر بری خونش .
قیافه خنثی به خود گرفتم و از سرجایم بلند شدم ، روی تشکم نشستم و به شیشه قهوه خیره شدم.
_خیلی ادم کثیفی هستی تو که میدونستی قهوه تو کدوم کابینته چرا انقدر سروصدا کردی.
لبخند کش داری زد و دست هایش را روی سنگ اپن گذاشت ، کمی خودش را به سمتم خم کرد.
_داشتم کرم میریختم بیدار بشی.
لب هایم را از حرص روی همدیگه فشردم و بالشت را به نشانه پرتاب کردن بالا بردم که سریع سرش را دزدید و پشت اپن قایم شد.
خنده ی پر از حرصی کردم و دوباره بالشت را در بغلم گرفتم.
_خب چرا مهران گفت که برم خونش ، تو نمیدونی؟
سرش را کمی از زیر اپن بالا گرفت و بعد از اینکه خیالش راحت شد خودش را کامل بالا کشید.
دست راستش را روی چانه اش گذاشت و حالت متفکری به خود گرفت.
romangram.com | @romangram_com