#آن_ها_در_تاریکی_حضور_دارند_پارت_15
صدای نفس خش دار و کشیده ی عصبی ای به گوشم رسید.
نگاهم را به طرف گوشه دیگر اتاق ، کنار تخت خواب انداختم که متوجه شخص دیگری نشدم.
تپش های دیوانه وار قلبم ، برای ثانیه ای ترس را در وجودم پخش کرد .
نفس عمیقی کشیدم و شروع به خواندن دعا کردم.
تقریبا دو خط از دعا را خوانده بودم که با بیرون امدن شخص بلند قدی از همان گوشه ی تاریک لکنتی از ترس به جانم افتاد.
سفیدی چشمانش که به سرخی میزد در همین نور کم اتاق دیده میشد.
قدم دیگری که به سمتم برداشت متوجه ی ردای سیاه تنش شدم که اندازه یک وجب از سطح زمین فاصله داشت ، چهره اش در تاریکی گم شده بود اما فقط چشمان عجیبش که با عصبانیت شدیدی بهم خیره بود ، پیدا بود.
اب دهنم را قورت دادم و تندتر از قبل شروع به خواندن دعا کردم.
ناگهان دوباره به طرف عقب رفت و در تاریکی محو شد.
با حس کمتر شدن سرما ، دستم را ه طرف کلید برق بردم و فشردمش.
با روشن شدن اتاق نفسی از روی اسودگی بیرون فرستادم و دستم را روی قلبم گذاشتم.
اما با دیدن رد ناخن عمیقی روی گچ دیوار ، درست در قسمتی که شخص بلند قامت در انجا محو شد ، وجودم به لرزه در امد.
با شنیدن صدای مهران ، نفس عمیقی کشیدم و سعی در مخفی کردن ترسم کردم ، اما انچنان موفق نبودم.
نفسم را بیرون فرستادم و بعد از خاموش کردن برق اتاق ، بیرون رفتم و در را محکم بستم.
_دیشب تو یکیشون رو داخل خونه دیدی و چیزی به من نگفتی؟
بی حوصله پتو را روی صورتم کشیدم و جوابی ندادم.
ناگهان پتو از روی صورتم کشیده شد ، با ترس چشمانم را باز کردم که نگاهم به نیما افتاد.
_شانس اوردی مهران اینجا نیست وگرنه جفتمون رو میزد.
خنده ای کردم و نگاهم را کمی در اطراف چرخ دادم.
_چرا تورو بزنه؟
romangram.com | @romangram_com