#آن_ها_در_تاریکی_حضور_دارند_پارت_14


نیما چهره اش را درهم فرو برد و روی مبل دراز کشید.

_املت بزن لااقل.

نگاه دوباره ای به یخچال انداختم و با خنده سرم را بالا اوردم.

_یدونه گوجه هست که سکته ناقص زده کج شده نصفشم خرابه.

نیما نگاه خنثی بهم انداخت و با صدای خنده ی مهران بهش خیره شدیم.

-لعنت بهت یعنی ایدن...الان زنگ میزنم چند پرس غذای درست حسابی بیارن اینا چیه میخوای به خوردمون بدی.

با خنده در یخچال را بستم و به لباسشویی کنارش تکیه دادم و به مهران که با تلفنش ور میرفت خیره شدم.

_نیما اون پاکت سیگار رو بنداز.

پاکت را از روی مبل کنارش برداشت و به سمتم پرت کرد که وسط راه روی زمین افتاد.

نفسم را بیرون فرستادم ، بهش خیره شدم که با بیخیالی سری تکان داد و چشمانش را بست.

به طرف پاکت حرکت کردم ، خم شدم تا برش دارم که با حرکت چیزی داخل اتاق به سرعت به طرف اتاق چرخیدم.

با احساس سرما دست هایم را بهم مالیدم و نگاه گذرایی به بچه ها انداختم.

با گفتن قضیه فقط نگرانشون میکردم ، باید خودم اوضاع را درست میکردم.

چاقوی اشپزخانه را از روی اپن برداشتم و با قدم های اهسته و نامطمئن به طرف اتاق راه افتادم.

چاقو را پشتم بردم و با دست دیگرم چارچوب اهنی در را لمس کردم و وارد شدم، دمای پایین اتاق توجه ام را جلب کرد.

موهای دستم از شدت سرما سیخ شد ، با نگاهم در نور کم اتاق مشغول گشت زدن شدم.

دستم را ارام به سمت کلید برق بردم.

با زدن کلید ، چراغ هیچ واکنشی نشان نداد که اضطرابم را دوبرابر کرد.

با حس کردن جسمی در تاریکی به گوشه ی انطرف اتاق خیره شدم.


romangram.com | @romangram_com