#آن_ها_در_تاریکی_حضور_دارند_پارت_13

مهران تلویزیون را خاموش کرد و کنترل را روی میز گذاشت.

_چه ترسناک بود.

نیما در تاریکی خانه سرش را مدام به اطراف میچرخاند و با اضطراب نفس می کشید.

_داستانشم براساس واقعیت بود مهران.

با خنده از سر جایم بلند شدم و به نیما خیره شدم.

_نترس بابا ، من هستم.

نگرانی اش شدت گرفت و با حالت عصبی به پشت تکیه داد.

_دقیقا چون تو هستی من نگرانم ، عجب غلطی کردم خدا.

مهران قهقه ی بلندی زد و بلند شد به طرف پنجره رفت.

پرده حریر زرد رنگ را لمس کرد و به بیرون خیره شد.

به طرف اشپزخانه راه افتادم تا بساط شام را علم کنم .

این عادت همیشگی من و مهران بود که نیما را تا سرحد مرگ بترسانیم ، لذت اینکار از خوابیدن هم برایمان بیشتر بود.

خنده ای کردم و سرم را اهسته تکان دادم ، در سفید رنگ یخچال قدیمی گرفتم و با فشاری بازش کردم.

نگاهی به یخچال انداختم و خالی بودنش لبخندم را کش اورد و سرم را با تاسف پایین انداختم.

بلند شدم و به طرف هال چرخیدم.

_بچه ها شام چی میخورین؟

مهران و نیما نگاهی به همدیگه انداختن و خنده ی اهسته ای کردند.

_چیزی تو خونت پیدا میشه اصن.

نیشخندی روی لب هایم نقش بست و رو به مهران چشمکی زدم.

_تخم مرغ میزنم کیف کنید.

romangram.com | @romangram_com