#آن_ها_در_تاریکی_حضور_دارند_پارت_112


چند قدمی اش ایستاد و به عقب چرخید که ناگهان ناخن های بلندی در سینه اش فرو رفت.

چشمانش از درد تا اخرین حد ممکن گشاد شدند ، دیگر تمام بود...تمام امیدش به یکباره به کوهی از ناامیدی بدل گشت.

روی زمین افتاد و از درد تمام بدنش را منقبض کرد.

بالای سرش ایستاد و با لذت به ضعف اش خیره شد.

***

حال به پایان رسید...

آن ترسی که در خود زندانیم کرده بود...

خنده دار است که به راحت بودن در این آزادی عادت ندارم...

تنها چیزی که از نگاهش میتوانستم بخوانم مرگ بود.

سینه ام به شدت میسوخت و با هر بار تیر کشیدنش انرژی ام تحلیل میرفت.

بی هیچ حرکتی بالای سرم ایستاده بود و با هر بار درهم رفتن چهره ام میتوانستم شادی اش را احساس کنم.

به کنارم خیره شدم ، به همان دایره ای که محمد کشیده بود.

تنها چند قدم فاصله داشت اما من تمام قدرتم تحلیل رفته بود با همان ضربه ای که به سینه ام زد.

چشمانم را بستم ، تاریکی پلک هایم از تاریکی اطرافم آرامش بخش تر است .

با بلند شدن دوباره ی صدای ارسلان ، ناله ی دردناکی به گوش رسید.

با بالا رفتن پلک هایم ، ظاهر آشفته ی ابلیس رو به رویم تا حدی امیدوارم کرد.

محمد کنار ارسلان ایستاد ، بطری کوچکی را به دستش داد و خودش هم یکی دیگر در دست گرفت.

ارسلان به طرف دایره حرکت کرد و مشغول پخش کردن محتویات داخل بطری به اطراف شد.

محمد با عجله کنار ارسلان ایستاد و تمام محتویات بطری را داخل دایره خالی کرد.


romangram.com | @romangram_com