#آن_ها_در_تاریکی_حضور_دارند_پارت_113
نوری که از کلمات نوشته شده بر روی زمین ساطع میشد با شدت بیشتری خود را نشان داد.
ارسلان همانطور که متن در دستش را میخواند به من نزدیک تر شد اما مطمئنم که نمیتوانست من را ببیند.
با خیس شدن سینه و صورتم ، سوزش عجیبی در جانم نشست .
ارسلان بقیه آب مقدس در بطری را پخش کرد و سپس صلیبش را از گردنش در آورد.
با بلند شدن فریاد گوش خراشی ، چهره ی آشفته ام را به ابلیس رو به رویم که حال بر روی زانو هایش افتاده بود دوختم.
روی زمین نشستم ، دستم را روی سینه ام کشیدم اما دیگر خبری از زخم چند دقیقه ی قبل نبود .
آب مقدسی که روی بدنم ریخته شد روحم را شفا داد و انرژی زیادی را در رگ هایم جاری ساخت.
به راحتی میتوانستم قدرتی که در بدنم هست را احساس کنم.
از روی زمین بلند شدم و بالای سرش ایستادم .
با هر کلمه ای که از دهان ارسلان خارج میشد ، دردی که در جانش نشسته بود شدیدتر می شد.
در جهنم جایی برای بخشش شیطان نیست.
توجه ام به نوری که از پشت سرم میتابید جلب شد.
رد انرژی که از روحم به جا مانده بود خیلی پرنور تر از قبل جلوه می کرد.
حرف محمد درباره ی قدرت روح در ذهنم تکرار شد.
تمام تمرکزم را بر روی قدرتی که چند دقیقه ی قبل حسش کردم گذاشتم.
با حس سنگین تر شدن بدنم ، پایم را محکم روی زمین کوباندم.
با برخورد کف پایم روی زمین ، نور خیره کننده ای فضا را روشن ساخت و موج قوی ای جن رو به رویم را به شدت به عقب پرتاب کرد.
لبخند بی جانی روی لب هایم جا خوش کرد اما با سست شدن پاهایم بی اختیار روی زمین افتادم.
دیگر خبری از قدرت چند دقیقه ی قبل نبود تنها سستی و کرختی بود که میتوانستم حسش کنم.
صداهای مبهم در اطرافم آزارم میداد ، الان فقط به سکوت نیاز داشتم...سکوتی که تنها من در آن باشم.
romangram.com | @romangram_com