#آن_ها_در_تاریکی_حضور_دارند_پارت_111
ترسی که از میان کلماتش بیرون می ریخت ، آیدن را در خود غرق کرد .
پیرمرد مدام سرش را میچرخاند ، انگار به دنبال کسی میگشت.
_اون...این..اینجاست.
با تمام شدن حرفش ، سرش را مستقیم به طرف آیدن گرفت.
نفس های داغی گردن آیدن را گرم کرد .
بلافاصله به عقب چرخید اما هیچ چیز پشت سرش نبود.
دوباره به طرف پیرمرد برگشت اما دیگر او هم حضور نداشت.
نفسش را حبس کرد ، مینداست که مرگ با هیچکس شوخی ندارد حتی او !
چند قدم به طرف همان جایی که پیرمرد ایستاده بود ، برداشت .
چشمانش روی قطرات سرخ رنگی که روی زمین ریخته بود قفل شد.
روی پاهایش نشست و دستش را به طرفش برد ، باید مطمئن میشد که صحنه ای که دیده است جزی از حقیقت تلخیست که در آن گیر افتاده است.
نوک انگشتش را روی خون کشید و با دقت به سبابه ی خونی رنگش خیره شد.
_پس واقعی بود.
ناگهان دستی مچ دستش را گرفت ، دستی سرخ تر از خونی که دیده بود.
نگاه لرزانش از روی مچش بالا آمد و در نهایت با چشمان ترسناک ابلیسی که دنبالش بود رو به رو شد.
ته دلش به یکباره خالی شد و با فریادی خودش را به عقب پرتاب کرد ، اما ابلیس پیش رویش به همین راحتی ولش نمیکرد .
بالای سرش ایستاد و با قدرت مچ آیدن را فشرد ، درد در جای جای چهره آیدن مشاهده می شد.
تکه سنگی که کنارش افتاده بود را برداشت و با قدرت به طرفش پرتاب کرد.
با برخورد سنگ به پیشانی اش ، نقشه ی آیدن درست جواب داد و مچ دستش را آزاد کرد.
بلند شد و به طرف ارسلان دوید ، درست در جایی که نزدیک به دایره باشد.
romangram.com | @romangram_com