#آن_ها_در_تاریکی_حضور_دارند_پارت_110
ایستاد و به سیاهی پیش رویش خیره شد ، نوری که از شکاف های سقف وارد میشد تا همینجا را روشن می کرد.
آب دهانش را با صدا قورت داد ، با تمام وجود میدانست که نباید تسلیم ترس شود اما او در برابر ابلیسی قدرتمند تنها بود ، ابلیسی که تشنه ی خون اوست.
با صدای خورد شدن سنگ ریزه زیر قدم هایی ، حواسش را جمع کرد و دقیق تر از قبل به رو به رو چشم دوخت اما در دل تاریکی جایی برای دیدن نیست ، این خصلت تاریکیست که همه چیز را در خود حل کند طوری که انگار هیچوقت وجود نداشته است.
با حس نزدیکتر شدن فردی از تاریکی ، چند گام عقب تر رفت.
پیرمردی خمیده و عریان از تاریکی بیرون آمد .
چشم های گشاد شده از ترسش ، روی صورت کریح پیرمرد نشست.
از کاسه ی چشم هایش خون بیرون میریخت و چشمی در آن قرار نداشت.
پوست سفید تنش روی استخوان هایش سواری می کرد ، ظاهرش ترس را در دل آیدن به حکومت رساند.
_کی اونجاست؟
آیدن گام دیگری عقب گذاشت ، میدانست که این تازه شروع ماجراست.
_خواهش میکنم...کی اونجاست.
صدای بیمارگونه ی پیرمرد حسابی آیدن را می آزرد.
_تو کی هستی پیرمرد؟
قامت خمیده اش را به یکباره راست کرد ، آثار خشم در چهره اش نمایان شد و خدا می دانست که آیدن چقدر خودش را بخاطر حرف زدنش لعنت کرد.
_من قبلا اینجا زندگی می کردم ، از اینجا برو.
نگاهی به ارسلان انداخت که هنوز مشغول قرائت متنی بود که محمد بهش داده بود ، حضورش دلگرمی خوبی برای ثابت قدم ماندن در انتهای راه بود.
_من دنبال ابلیسی که اینجا بود میگردم...اون کجاست؟
پیرمرد چند قدم دیگر را با ضعف برداشت ، طوری که انگار هر لحظه ممکن بود نقش بر زمین شود.
_احساسش...احساسش میکنم.
romangram.com | @romangram_com