#آن_ها_در_تاریکی_حضور_دارند_پارت_109
محمد کنارم نشسته بود و زیر لب دعایی میخواند.
با اطمینان بیشتری پلک هایم را بستم ، شاید عجیب به نظر برسد اما آرامش عجیبی در وجودم پیچیده بود که حسابی تمرکز را برایم آسان تر میکرد.
با حس سر شدن پاهایم ، ناخواسته در خلسه ی شیرینی فرو رفتم...
***
شاید تو نتوانی من را ببینی...
اما من همیشه در کنارت هستم...
وقتی شکست میخوری میتوانی خنده ام را احساس کنی ، ناتوانی و ترسی که در وجودت جاریست من را قوی تر می کند...
برای دیدنم کافیست به اطرافت توجه کنی...من در تاریکی شب هایت پشت سرت هستم.
دلیل مرگت تنها من خواهم بود!
***
با گشودن پلک هایش ، بلافاصله سر جای خود نشست.
محمد با چشمان بسته و در حالی که دست هایش را به یکدیگر میفشرد بالای جسم اش نشسته بود.
نگاهش را در اطراف چرخ داد تنها او ، محمد و ارسلان در خانه بودند.
با اطمینان خاطر بیشتری نسبت به چند دقیقه ی قبل روی پاهایش ایستاد ، نگاهش همانند بارهای گذشته روی جسم اش ثابت ماند.
تنها یک سوال در ذهنش مطرح شد...آیا میتوانست باز هم وارد کالبدش شود؟
گام های کوتاهی را به سمت دایره ای که محمد کشیده بود برداشت.
نور ضعیفی که از کلمات دور دایره منتشر میشد تعجب را در وجودش تحریک ساخت .
با شنیدن صدای ناله ی ضعیفی ، به طرف گوشه ی خانه راه افتاد...درست در دل تاریکی!
با هر قدمی که برمیداشت ، صدا واضح تر از قبل میشد .
انگار فردی در حال عذاب است.
romangram.com | @romangram_com