#آن_ها_در_تاریکی_حضور_دارند_پارت_108


محمد به طرف وسط خانه راه افتاد ، سنگ های روی زمین را کنار زد و دایره ی نسبتا بزرگی کشید.

همراه ارسلان نزدیکش شدیم ، با گچ مشغول نوشتن کلماتی اطراف دایره بود.

_محمد الان باید چیکار کنیم؟

دست از کارش کشید و رو به روی ما ایستاد.

_ارسلان این کاغذ رو بگیر شروع به خوندن کن.

کاغذی را از جیب پشتی شلوارش بیرون کشید و به طرف ارسلان گرفت.

_آیدن ببین این قسمت دایره بازه ، یعنی هنوز کامل نکردمش...تو باید اون رو از این طریق داخل دایره پرت کنی.

به قسمتی که اشاره می کرد نگاهی انداختم ، هنوز متن دعایی که مینوشت کامل نشده بود.

_محمد نگرانم.

لبخندی زد و دوباره روی زمین نشست تا ادامه ی کارش را انجام دهد.

_نباش ، اتفاقی نمیوفته.

سرم را به تایید حرف هایش تکان دادم اما مگر میتوانستم نگران نباشم؟

چشمان نگرانم روی ترک ها و شکاف های عمیق دیوارها و سقف در گردش بود ، نفرت در رگ هایم جاری بود .

خدایا این چه دردسری بود که در آن گیر افتاده ام؟

صدای ارسلان در گوشم پیچید ، در حالی که آب مقدس را در اطرافش پخش می کرد ، دعایی که در دست داشت را با صدای بلند میخواند.

روی زمین دراز کشیدم و سرم را روی سنگی گذاشتم .

نم دار بودن زمین حسابی اذیتم می کرد اما چاره ای نبود.

چشم هایم را بستم ، واقعا از تکرار این کارها خسته شدم !

با حس نشستن شخصی بالای سرم کمی لای پلک هایم را باز کردم.


romangram.com | @romangram_com