#آنالی
#آنالی_پارت_46
اخم کم رنگی کردمو گفتم:
من لوس نیستم شمیم! درک کن تو فقط! اوکی؟
سری تکون داد و گفت:
ای خدا، اخه من به تو چی بگم؟
_هیچی نمیخواد بگی شما.. فعلا.
سریع بلند شدو گفت:
میرسونمت.
نه بلندی گفتم و در جوابش داد زدم:
میخوام پیاده روی کنم.
و از کلاس خارج شدم تا کمی قدم بزنم.
"خوب است، گاهی... فقط گاهی.. قدم بزنیم و به ناکجاآباد برویم، برویم و برویم و برویم، فکر کنیم.. به زندگی و تمام روزهایی که به بطالت گذراندیم.. فقط یادمان نرود اگر جایی را اشتباه رفته ایم، حاصل انتخاب خودمان بوده.. *ضحی رحیمی* "
قدم میزدم و به دنیایی فکر میکردم که هنوز واقعا نمیدونستم که ازش چی میخوام!
دیگه علاقم به رشتم گرافیک کم شده بود و حال و حوصله ادامه تحصیلو نداشتم، درسی که یه زمانی عاشقش بودم الان برام مهم نبود.
اخمی کردم و با خودم زمزمه کردم:
تــــــارا...
من از این دختر خوشم...
خوشم...
نمی اومد؟!
می اومد؟
قطعا جواب منفی بود.. چرا باید از کسی که داره گند میزنه به زندگیم خوشم بیاد؟!
اگه شایان عاشق تارا بشه؟ صبر کن ببینم مگه شایان راحیل رو دوست نداشت؟ خب پس حله دیگه! شایدم اصلا تارا رو ببینه و از تارا خوشش بیاد.
سرمو به طرفین تکون دادمو گفتم:
اصلا مهم نیست... به من چه؟ فوقش.. فوقش.. وای اصلا حال خوبی ندارم!
یک صدا تو سرم اکو میشد:
شـــــایان... شـــایان
یهو احساس کردم یه نفر محکم دستمو از پست کشید، به پشت برگشتم اما اینبار هیچ عکس العملی نبود.. اینبار دستم بالا نیومد تا صورت طرف مقابل زو نوازش کنه!
اون نفر هیراد بود! با تعجب نگاهی بهش انداختم و گفتم:
romangram.com | @romangraam