#آنالی
#آنالی_پارت_3
بهنام: آنا عزیزم کجایی؟
چه قدر این پسر پرروئه خوبه خودم باهاش بدرفتاری میکنم. اخم پررنگی کردم ومسدودش کردم و وارد گالری شدم و عکسی جالب و بامزه مربوط به اون روزی که با بچه ها به کوه رفته بودیم، پیدا کردم و یک پست جدید گذاشتم. مثل همیشه تمایلی به نوشتن متنی زیر پستم نداشتم.تصمیم گرفتم کمی بخوابم تا خستگی امروز کمی جبران بشه.سرم رو روی بالشت قرار دادم وهمینجورکه به چیزهای مختلف فکر میکردم به آغوش خواب پناه بردم.
با صدای آلارم گوشیم بلند شدم ..اهنگ پینت بالی که گذاشته بودم واقعا برای صبح عالی بود چون با یه صدای وحشتناک بیدارت می کرد. وارد دستشویی شدم و دست و صورتم رو به خوبی باصابون مخصوصم شست و شو دادم. پس از دل کندن از دستشویی وارد اتاقم شدم. من مثل بعضیا انقدر باکلاس نبودیم که تو اتاقمون حمام و دستشویی اختصاصی داشته باشیم. طبق عادت همیشگیم جلوی آینه ایستادم و شروع به شانه زدن موهام که دیگه به بالاتر از آرنجم میرسید، کردم. وقتی قشنگ شونشون کردم به این فکر کردم که بهتره به آرایشگاه برم و جلوی موهام رو کوتاه کنم چون از اینکه جلوی موهام بلند باشه ناراضی ام.
برق لبی رو برداشتم و دوبار روی لبهام کشیدم. دختر زیبایی نبودم اما زشت هم نبودم. پوست سفیدی داشتم و بینی که به تازگی عمل شده بود. لب هایی معمولی که هر وقت از خوب بلند میشدم شبیه لب های پروتز کرده میشد و من چقدر از اون لب های شتری نفرت دارم!
مژه هام کمی بلند و ابروهام هم ساده تمیز شده بود. از اینکه ابروهام رو نازک نازک کنم خوشم نمیومد. چشم ابرو مشکی بودم اما موهای خرمایی سوخته ای داشتم. مثل همیشه لبخندی روانه تصویر مقابلم در آینه کردم.من از خودم راضی بودم.از تمام چیزی که بودم.
یه مانتوی مشکی از کمد لباس هام انتخاب کردم که تو قسمت کمر تنگ میشد و مدلش هم کمی پفی بود و طبق روال عادی آستیناشو بالا زدم.
شلوار برمودای مشکی رنگی پوشیدم و کتونی هامم که دم در بود، مقنعم رو رو سرم مرتب کردم و قسمت کمی از موهام رو هم بیرون دادم.کوله مشکیم رو برداشتم و از اتاقم خارج شدم. اصولا آدم درونگرایی بودم و تنهایی و ساکتی رو به شلوغی ترجیح می دادم.
مثل همیشه مامان و بابا و خواهرم خواب بودند، البته خواهرم چون مریض بود به استثنا امروز تو خونه استراحت میکرد. دانش آموز درس خونی تو پایه نهم و کلاس خودشون بود. برعکس من خیلی درس نمیخوندم و خیلی زود درس هام رو تموم کردم و دوران ابتدایی و راهنمایی و دبیرستانم به سرعت گذشت.خوشحال بودم که همچنین خواهری دارم. از پله های خونمون پایین اومدم. ما تو یه آپارتمان زندگی می کردیم و اصلاً مشکلی با همسایه ها نداشتیم. جز یکیشون که یه دختر افاده ای داشت که من همیشه دلم میخواست برم اونقدر بزنمش که خون بالا بیاره.ما یه چری داشتیم که در اکثر مواقع دست پدرم بود.مادرم پرستار بود و پدرم املاک داشت.وضع مالی متوسطی داشتیم و پولدار نبودیم.تو یه جای خیلی معمولی و متوسط رو به بالاتو تهران زندگی میکردیم و به سمت ایستگاه تاکسی راه افتادم و پس از رسیدن به اونجا ایستادم و به ساعت نگاه کردم،امیدوار بودم که دیر نکنم. بعد از ۵ دقیقه معطلی سوار تاکسی شدم و به سمت دانشکده راه افتادم.من گرافیک میخوندم و عاشق رشتم بودم،قرار بود بعد از تموم شدن درس هام توی شرکت عموم مشغول به کار بشم.
از تاکسی پیاده شدم و به سمت دانشکده حرکت کردم.. وارد حیاط دانشگاه شدم و به سمت کلاس راه افتادم .. وارد کلاس که شدم چشمم به شمیم خورد که مثل همیشه داشت با نگین حرف میزد و غش غش میخندید..رفتم پیششون که دوتایی بلند شدن و اومدن و بغلم کردن و ماچ و بوسه .. منم هنگ بودم.با شک بهشون نگاه کردم و گفتم :
چیزی شده؟!
که یهو نگین افتاد بغلم و گفت:
شمیم هم رفت قاطی مرغا.
با تعجب نگاشون کردم و گفتم:
نـــــه!
نگین:آره
زدم زیر خنده و گفتم:
اون دیوونه کیه که میخواد بیاد اینو ببره؟؟
شمیم زد تو سرمو گفت:
بی ادب تورو هم میبینیم.
چشم غره ای رفتمو گفتم:
عزیزم چند بار بگم که من ازدواج نمیکنم اوکی؟
باشه ای گفت و نشست سرجاش منم روی شندلی بینشون نشستم و گفتم:
حالا طرف کی هست؟؟
نگین:آرمان
_ارمان دیگه کیه از کجا پیداش شده من نمیشناسمش!
نگین:شاهزاده سوار بر اسب دیگه...
_حالا کی اومده!!
romangram.com | @romangraam