#آن_نیمه_دیگر_پارت_83

ثانيه اي بعد ماشيني محکم به ماشينم کوبيد و روي صندلي شاگرد پرت شدم. صداي بلند بوق ماشين ها رو شنيدم... دست چپم از درد داشت منفجر مي شد... يه ماشين به در زده بود و ضربه ي محکمش طرف چپ بدنم و سر کرده بود...

يه لحظه چشمم سياهي رفت. صداي بلند فرياد مردم و جيغ يه زن و مي شنيدم... تمام بدنم مي لرزيد... سرم گيج مي رفت... صداي دور شدن موتور و شنيدم... وظيفه ش و انجام داده بود...

در مچاله شده بود ولي خوشبختانه تونستم پاهام و بيرون بکشم... حالت تهوع داشتم... سعي مي کردم به شيشه ي خوني نگاه نکنم. صداي برخورد سر زن با شيشه ي ماشين هنوز توي گوشم بود... حالت تهوعم بيشتر شد. دستم و روي دهنم گذاشتم... تمام بدنم مي لرزيد... يخ زده بودم... دستام اون قدر مي لرزيد که نمي تونستم بهشون نگاه کنم... نفسم بالا نمي اومد... چي کار کرده بودم؟

چشمم به چند نفر افتاد که دور ماشين جمع شده بودند... راننده ي پيکاني که بهم زده بود هم پياده شده بود و سر خونيش و با دست گرفته بود... انگار سرش به فرمون خورده بود... نگاهي به مردم کردم... چشماشون چهار تا شده بود... بعضي ها مثل من دستشون و جلوي دهنشون گرفته بودند. چند نفر روشون و از اون منظره برگردونده بودند... از همه بدتر کسي بود که داشت با هيجان با موبايلش حرف مي زد... مي دونستم داره به پليس خبر مي ده...

يه صدايي توي سرم گفت:

گند زدي دختر! تصديقم نداري!

با همون حال خراب خودم و به در شاگرد رسوندم... در و باز کردم. قبل از اين که پام و روي زمين بذارم سرم و پايين انداختم... چشمم به يه جفت چشم سياه باز و يه صورت خوني و له شده افتاد... جيغي بلند زدم... خودم و به عقب پرت کردم... زن چادري دقيقا زير ماشين افتاده بود...

جيغ هاي هيستريک و پياپي ام ادامه پياده کرد... از پشت به در مچاله شده ي راننده خوردم... دستم عين بيمارهاي عصبي مي لرزيد و نمي تونستم کنترلشون کنم... چشمام و بستم و از ته دل جيغ زدم... صورت زن با چشم هاي باز مشکي... پيشاني شکافته ... بيني شکسته... لب هاي پاره شده... و صورتي غرق خون پيش چشمم جون گرفت... وحشت زده چشمام و با دست گرفتم و جيغ زدم:

نه... نه ... نه!

خودم و پيچ و تاب مي دادم و نمي تونستم آروم بگيرم... ولي بايد بيرون مي رفتم... نمي تونستم توي اون فضايي بسته بمونم... نمي تونستم نفس بکشم...

دستم و به صندلي گرفتم و پشت ماشين رفتم. در پشتو باز کردم و با زانوهايي که از شدت لرزش نمي تونستند وزنم و تحمل کنند ايستادم... به ماشين تکيه دادم... سعي کردم به زني که زير ماشين افتاده بود نگاه نکنم...

زانوهام اون قدر مي لرزيد که نزديک بود زمين بخورم. تمام صورتم از اشک خيس شده بود... چه غلطي کرده بودم؟ نکنه اون زن مرده باشه؟

عقب عقب رفتم... از ماشين دور شدم... مردم هر لحظه به ماشين نزديک تر مي شدند... يه لاين خيابون کاملا بند اومده بود... راننده ي پيکان لب جوي آب نشسته بود و سرش و با دستمال چسبيده بود. يکي از مردها به سمتم اومد و گفت:

چي کار کردي دختر؟ مگه ديوونه شدي؟ مي بيني چه غلطي کردي؟

يه پسر بازوي اون مرد و گرفت و گفت:

يه موتوري داشت اذيتش مي کرد... من ديدم... با باتوم توي شيشه ي ماشينش زد... ترسيد و کنترل ماشين و از دست داد...

روي زمين نشستم... نفسم بالا نمي اومد... قلبم و کاملا توي گلوم حس مي کردم... معده م پيچ مي خورد... اگه اون زن مرده باشه...

به هق هق افتاده بودم... گريه هاي عصبيم بند نمي اومد... مردم هر لحظه بهم نزديک تر مي شدند... اون قدر حالم خراب بود که جرئت نمي کردند بهم کاملا نزديک بشن... در گوش هم يه چيزهايي مي گفتند... صداهاشون و از بين هق هق گريه هام مي شنيدم:

_زن رو کشت... واي خدا... زيرش کرد...

_ کم سن و سالم هست... حتما تازه تصديق گرفته.

_ ديوونه! داشت خلاف جهت مي اومد...

_بذاريد آمبولانس و پليس بيان ببينيم چي مي شه...

romangram.com | @romangram_com