#آن_نیمه_دیگر_پارت_82


يه کمي حالم بهتر شد... انگار هرچه قدر پيش خودم توي سر رادمان مي زدم سرحال تر مي شدم... مدام به خودم مي گفتم تو مثل اون نيستي!

کم کم سردردم از بين رفت. ضربان قلبم به حالت عادي برگشت... هرچند که کف دستام يخ زده بود و چشمام بي اراده به سمت آينه مي چرخيد.

در همين موقع صداي بلند موتوري رو از کنارم شنيدم... داشت کنار ماشينم مي اومد. توجهي بهش نکردم. يه دفعه به ماشين نزديک شد و به شيشه زد. از جا پريدم. با وحشت نگاهش کردم... دو نفر روي موتور نشسته بودند. اولي کلاه کاسکت سرش بود ولي دومي نه. مرد دوم بهم اشاره کرد که ماشين و کنار بزنم... تو دلم گفتم:

حتما!

با دست اشاره کردم که چي کار داري؟ مرد دوم باتومي رو از دست چپ به دست راست داد... قلبم توي سينه فرو ريخت... يه دفعه موتوري به سمت ماشينم پيچيد... مرد دوم با باتوم محکم توي شيشه زد...





در همين موقع صداي بلند موتوري رو از کنارم شنيدم... داشت کنار ماشينم مي اومد. توجهي بهش نکردم. يه دفعه به ماشين نزديک شد و به شيشه زد. از جا پريدم. با وحشت نگاهش کردم... دو نفر روي موتور نشسته بودند. اولي کلاه کاسکت سرش بود ولي دومي نه. مرد دوم بهم اشاره کرد که ماشين و کنار بزنم... تو دلم گفتم:

حتما!

با دست اشاره کردم که چي کار داري؟ مرد دوم باتومي رو از دست چپ به دست راست داد... قلبم توي سينه فرو ريخت... يه دفعه موتوري به سمت ماشينم پيچيد... مرد دوم با باتوم محکم توي شيشه زد...



جيغي زدم و يه لحظه کنترل ماشين و از دست دادم... سريع فرمون و چرخوندم و کنترل ماشين و يه بار ديگه توي دستام گرفتم. موتوري به ماشين نزديک شد. بهش فرصت ندادم که ضربه ي دوم و بزنه. به سمت موتور پيچيدم... سرعتش و کم کرد... جلوي موتور پيچيدم و پام و روي گاز گذاشتم که... چشمم به ماشين هايي افتاد که توي راه بندون انتهاي خيابون متوقف شده بودند. سريع توي اولين کوچه ي فرعي که ديدم پيچيدم... ضربان قلبم دوباره اوج گرفته بود. زيرلب گفتم:

بن بست نباشه... خدايا بن بست نباشه.

ولي بود... قلبم دوباره توي سينه م فرو ريخت. هيني گفتم و سريع پيچيدم... از شانس من توي کوچه پرنده پر نمي زد. صداي موتور و مي شنيدم که هر لحظه بهم نزديک تر مي شد. ماشين و صاف کردم و پام و روي گاز گذاشتم. با سرعت به سمت موتور رفتم... نه اون از سر راه کنار مي رفت و نه من... بوق زدم... نور بالا زدم... آخرين لحظه از کنارش پيچيدم و رد شدم. قلبم توي دهنم بود. کف دستام عرق کرده بود و روي فرمون سر مي خورد. احساس مي کردم تمام بدنم از ترس مي لرزه... اين ديوونه از کجا پيداش شده بود؟ به سمت خيابون اصلي رفتم. چشمم به ماشين هايي افتاد که پشت سر هم متوقف مي شدند... يه حسي بهم مي گفت که يه نفر مخصوصا راه و بند اورده... با سرعت از فرعي توي خيابون اصلي انداختم. توي لاين مخالف شروع به رانندگي کردم. صداي بوق ماشين ها... ناسزاي راننده ها... توي گوشم بود... نوربالا مي زدند و نزديک بود کورم بکنند... تعداد ماشين ها زياد بود و نمي تونستم با سرعت برونم. صداي موتور رو شنيدم... قلبم دوباره به تپش در اومد. زيرلب گفتم:

خدايا! کمکم کن.. اين ديوونه چي از جونم مي خواد؟

دوست داشتم با ماشين بهش بزنم... يا بلايي که سر سايه اوردم و سرش بيارم ولي نمي شد... موتور بود! مي ترسيدم توي تصادف بميره!

موتور دوباره بهم رسيد. قلبم اون قدر محکم مي زد که ديوونه م کرده بود. دستام به لرزه در اومده بود. دوباره موتور به شيشه ي ماشين نزديک شد. کسي که ترک موتور نشسته بود دستش و بالا برد و باتوم و يه بار ديگه به شيشه زد... جيغ زدم... چرا هيچکس توي خيابون به اون شلوغي به دادم نمي رسيد؟

سرعت ماشين و بيشتر کردم... خيلي داشتم خطرناک رانندگي مي کردم... سرعتم بيشتر از اوني بود که بتونم با وجود مهارتم توي اون خيابون شلوغ رانندگي کنم... مرتب سبقت مي گرفتم ولي موتور به راحتي از بين ماشين ها رد مي شد و دوباره خودش و بهم مي رسوند.

تقريبا به سر خيابون رسيده بوديم. گاز دادم... موتور هم همين طور.... يه دفعه عين ديوونه ها جلوم پيچيد... سريع فرمون و به سمت چپ کج کردم. يه ماکسيما از رو به رو داشت مي اومد. فرمون و بيشتر کج کردم تا شاخ به شاخ نشم... ماشينم آخرين لحظه بهش ماليده شد... تعادل ماشين بهم خورد و براي کثري از ثانيه کنترل ماشين و از دست دادم... فرمونو به چپ پيچوندم... به راست پيچوندم... پام و از روي گاز برداشتم... چشمم به زني با چادر مشکي افتاد که جلوي ماشين بود.

محکم روي ترمز زدم. فرمون و به سمت راست کج کردم... و ...

صداي بلند برخورد کردن جسمي با شيشه ي ماشين و شنيدم... سر زن محکم توي شيشه خورد و بعد از يه دور غلت خوردن روي کاپوت به زمين افتاد... رد خون روي شيشه ي ماشين موند...


romangram.com | @romangram_com